گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

عشق ، زندگی ...


گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی

با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا

تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید


گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن

در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید

حکایت...

1- چند وقتی است که اینترنت شش ماهه طـرح کمـپـین نـوروزی گرفته ام. از 1 شب تا 7 صبح ترافیک رایگان داره. تقربا شبی میشه 7 گیگابایت! دانلود کرد. اینقدر زیاده که بعد از چند هفته هرچی نرم افزار و موسیقی و فیلم  و مستند و ... در ذهنم بوده را دانلود کردم و موندم با این که دیگه چی میشه دانلود کرد!؟ یادم میاد زمان لیسانس تو دانشگاه که چقدر خودمون را می کشتیم برای دانلود (البته اگر خدا قبول کنه، حداقل 100 گیگ دانلود کردم که البته با بچه ها به اشتراک گذاشتم...) شما پیشنهادی دارید که میشه چی دانلود کرد؟

2- یکی از اساتید دانشگاه (دکتر صدیق) می گفت. استاد بودن اگر تصحیح امتحاناتش نبود، بهترین کار بود! یه جورایی هم راست میگه. مصیبتیه این برگه تصحیح کردن. البته درس های عملی خوبیش اینه که با نرم افزار باید یه نقشه را رسم کنند و میشه همونجا نمره شون را داد... خدا به خیر کنه این برگه تصحیح کردن را...

3- این بند هم بند سکوت... اگرچه تکراری، اما هنوز هم در فکر این آهنگ فرو می روم.

تا آخرین دم (Until the last moments)


بوق بوق...

در اتوبان صفه می رفتم دیدم که یک زوج با ماشین عروس و تنها (بدون همراه و مشایعت کننده و ...) با یک L90 میرن برن. شیطنتم گل کرد یه دست "بـــوق، بـــوق، بوبوق، بـــــوق" براشون زدم. تعجب کردم توی اون گرما جناب داماد شیشه را داده بود پایین و کولر روشن نکرده بود که همون جا می خواستم برم شاکی اش بشم (فضولی اضافی!) که ... گفتم شاید کولر خودرو خراب شده. اما انصافا خودش اگر گرمش نبود، نامردی بود در حق عروس خانم... ایشون آروم می رفت که گل های خودرو نریزه و بنده تند می رفتم. برام بوق و چراغ زد! احتمالا گفته شاید یک رفیقی، آشنایی، کسی هستم... دلشون شاد...


پی نوشت: اصفهان... (کمی قدیمی و اما شنیدنی)

معرفی فیلم


فیلم Juno

محصول 2007

داستان دختری است زیرک و البته کمی در درس تنبل که علاقه مند به یک پسر ساده اما باهوش کلاس می شود (که تا حدی هم جسمانی است!). ادامه این ماجرا فرزنددار شدن دختر است! کشاکش برای تصمیم بر سر سرنوشت بچه و نهایتا تصمیم به سپردن آن به یک زوج که از نعمت فرزند محروم هستند. در این میان کشاکشی که بین دو نفر رخ می دهد، اخم ها  و دعواها و دوستی و پیوند عاشقانه پایانی، داستان را دیدنی می کند. آن گونه که چند سال پیش در صفحه فیلم مجله "شهروند امروز" از این فیلم  و فیلم "The Happening" به عنوان فیلم هایی که باید حتما دید، یاد شده بود، انگیزه دیدن این فیلم شد. داستان فیلم با کشاکش رمانتیک، پر اضطراب، لحظه های شرم و نگاه سوال برانگیز اطرافیان و ... بیننده را با خود همراه و هم پندار می کند...



در بخشی از داستان که دختر حقیقت ... را با والدین خود در میان می گذارد، واکنش پدر، خونسرد و با سوال در مورد پدر بچه است و واکنش مادر تحیر و نگرانی است...



فیلم با شعری زیبا از Barry Louis Polisar با نام All I Want Is You شروع می شود. (می توانید کلیپ شنیدنی آغازین را اینجا ببینید و بشنوید)


If I was a flower growing wild and free
All I'd want is you to be my sweet honey bee.
And if I was a tree growing tall and greeen
All I'd want is you to shade me and be my leaves

All I want is you, will you be my bride
Take me by the hand and stand by my side
All I want is you, will you stay with me?
Hold me in your arms and sway me like the sea.

If you were a river in the mountains tall,
The rumble of your water would be my call.
If you were the winter, I know I'd be the snow
Just as long as you were with me, let the cold winds blow

...

بی سوادی نوین


بی سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند
بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند
...
الوین تافلر

انشای روز معلم


نسیم آرامی از پنجره بر صورتم می وزد. حسن اتاق تنها گوشه ی حیاط، علاوه بر آرامش و خلوتش، همین دست نازک طبیعت است که از نزدیک لمس می شود.اکثر کلاس ها که تمام شده، نفس راحتی کشیده ام و کمی به کارهای دیگه می رسم. اگر عمری بود، ترم های بعد کمترش می کنم...

هفته ای که گذشت و یاد روز معلم بود؛ من هم یاد معلم هامون افتادم. شاید بشه گفت بیشتر لطف و محبت مربوط به خانم معلم ها بوده که از سال اول تا سوم ابتدایی سایه شون بر سرمون بود و بعد آقایون دبیر، شاید به حکم شخصیتشون کمابیش شمه ای از خشم داشتند. کلاس اول ابتدایی کی خانم معلم جوان بود که فکر کنم سال اول- دوم تدریسش بود و بی نهایت مهربان و دلسوز، یک بار که کلاس خیلی شلوغ می شد و دانش آموزها اذیتش می کردند، من و دو نفر دیگه را از کلاس آرود بیرون و بعد باقی را تحویل خانم مدیر داد که کمی تنبیه و تهدیدشون کنه که ظاهرا جواب داد و تا آخر سال کلاس ساکت شد...

سال دوم یک خانم معلم نسبتا مسن بود و البته با حوصله و خونگرم. ولی گاهی بچه ها شلوغ می کردند و اذیت می شد... سال دوم برای من دوره خاصی بود همراه با انبوهی از مشکلات، پریشانی و اضطراب، خیلی سخت گذشت...

سال سوم معلمی بود کمی با تجربه تر از معلم سال اول، خانم جوان و مهربانی بود (و خوش سیما) و البته فوق العاده با جنم؛ کسی جرات شیطنت و جیک زدن نداشت. لطفش بی دریغ بود و درسش هم آموزنده و دلنشین فکر کنم یک بار دیگه در سال های بعد دیدمش در مدرسه خواهرم ...

سال چهارم آقای معلمی بود، از همشهری ها، قلق بچه ها دستش بود و کلاس را نسبتا آرام می کرد؛ اهل تنبیه بدنی نبود ولی گاهی اگر کسی بسیار شیطنت می کرد، تحویل معاون یا مدیرش می داد که سر و کارش با شیلنگ و ... بود. تهدید هم زیاد می کرد به دانش آموزهای تنبل و شیطون کلاس. معلم با جنم و دلسوزی بود. به خوبی درس می داد اما برجستگی خاصی نداشت، مثل یک معلم معمولی بود...

سال پنجم. خاص ترین سال ها بود. دوتا کلاس پنجم بودیم در مدرسه با دو معلم که از اول تا آخر سال فکر نکنم روزی بود که شیلنگ را از کلاس حذف کردند (شاید روز معلم استثنائا شد...) چوب (شیلنگ) مبارکش به تن همه خورد تا آخر سال! یادم هست، اول سال یه تقسیم را سر کلاس ریاضی حل می کردم. چهار ضرب در هشت را نوشتم 24 به جای 32 و به اندازه اختلاف دو عدد میهمان شدم کف دو دست، یک بار معذرت خواستم که بالطبع قبول واقع نشد و بعد... شاید دلش نمی خواست بزنه اینقدر چون کسانی که به گریه می افتادند را معمولا رها می کرد اما صدام درنیومد و اینقدر زد تا شاید فکر کرد دیگه کافیه... انصافا هم با قوت و قدرت می زد، قد بلندی داشت و دستش را می برد بالا و فرود می آورد...؛ البته این اول سال تحصیلی بود. بعدها که دانش آموزها را شناخت، دیگه سر و کارم هم بهش نیافتاد و یک بار هم که دیر رفتم سر کلاس اضافی (که صبح زودتر از ساعت رسمی گذاشته بود و با زحمت خودش را رسونده بود) (چون متاسفانه صبح خواب موندم!) می خواست با دو نفر دیگه راهمون نده ولی بعد با وساطت مدیر، به شرط تنبیه حاضر شد... که البته برای من که شاگرد اول بودم از یک ضربه فراتر نرفت؛ اون روز نگاه معنی داری بهم کرد که هنوز به روشنی در خاطرم نقش بسته. یادم نیست هیچ وقت دیگری میهمانش شدم یا نه، ولی به هر حال اعتقاد به تنبیه داشت و می گفت دانش آموز که بوده، معلمشون شیلنگ را می داده دستش و هر کس را می خواسته تنبیه کنه، بهش دستور می داده که بزنه و اگر آهسته می زده، خودش کتک می خورده... البته با همین سیستم خیلی ها را هم قبول کرد در امتحانات نهایی...یادم هست مادر یکی از بچه های نسبتا تنبل اومده بود مدرسه و بهش می گفت هرچی می گم درس بخون بچه بهم گوش نمیده ومیره توی کوچه بازی ... ، کتکش بزن (منظور همون تنبیه شیلنگ و فلک...) تا درس بخونه... هنوز هم اون پسر را می بینم، توی هیات عزاداری جلوی دسته بود... اون زمان امتحانات سه ثلث بود و امتحانات ثلث اول و دوم که تمام می شد، بساط فلک مهیا بود. چوب فلک را می آوردند و جلوی کلاس، دانش آموزی را که امتحاناتش تک شده بود، روی زمین می خوابوندن، یعنی خودش با حالت زار و ملتمسانه ای می خوابید و پاش را از قسمت بین نشیمن و پشتی صندلی معلم رد می کردند و بین ریسمون و چوب فلک محکم می کردند و دو نفر از دانش آموزان مسئول نگه داشتن چوب فلک بودند. بعد مدیر مدرسه و گاهی هم خود معلم و با نظارت مدیر، بزم!!! را شروع می کرد... که معمولا با گریه دانش آموز تمام می شد و بسته به شدت تنبلی، ضربات قوی و ضعیف و تعدادش متفاوت می شد. و خیلی تنبل ها باید جوراب ها را هم درمی آوردند که حسابی نوش جان کنند...

اسم بعضی از معلم ها الان دیگه یادم نیست اما چهره شون و علی الخصوص صداشون به خوبی در ذهنم هست؛ دوران خاصی بود و برخی سال هاش علی رغم پیشتاز بودن همیشگی در درس، سختی ها و شکست های روحی خاصی برای من داشت... سال 77 دوره ابتدایی تموم شد و رفتم دوره راهنمایی...

از دوره ابتدایی که گذشت، دوره راهنمایی تنبیه با شیلنگ خیلی کم شد مگر موارد خاص و البته برای درس خون تر ها نبود... یادم هست تنها سال سوم بود که معلم جغرافی هر جلسه می گفت جلسه بعد امتحان هست ولی یک جلسه نگفت و جلسه بعد به عادت مالوف خواست امتحان بگیره که مقاومت کردیم. آخرش گفت هرکس می گه نگفتم بیاد بیرون و جلوی کلاس بایسته. تقریبا نصف کلاس رفتیم و وقتی که به نماینده کلاس گفت که بره شیلنگ را از دفتر بگیره، یکی یکی وادادند و شروع به نشستن کردند و تا اومد شروع کنه، سه نفر بیشتر نمونده بودند از جمله خودم که دو نفر تا سرحد خوردن ایستادند. اون روز هم مهمان شش نوازش از ایشون شدم. شاید یکی از بدی های آدم های ساکت اینه که وقتی سکوت می کنند، دیگران فکر می کنند که دردی ندارند و  بی تفاوت اند و هرچه می تونند برسرشون میارند اما نمی دونند در درونشون چه جوششی هست ... اون روز هم بیش تر از نفر دیگه خوردم و هیچی نگفتم... البته بعدش خودش هم خیلی ناراحت شد از این که شاگرد اولی! را کتک بزنه ولی چیزی نگفت، یعنی در صورت و چهره اش مشخص بود. اون روز امتحان نگرفت... چند هفته پیش یکی دیگه از معلم ها را تا مدرسه رسوندم و ایشون را هم دیدم و خیلی هم خنده رو بود و خوش و بش کرد. فرصت نشد که برم بشینم در مدرسه و باید می رفتم ولی خاطراتی زنده شد. معلممون به شوخی گفت: "تو که دانش آموز زرنگی بودی و ما که نفرینت نکردیم که رفتی معلم شدی!!!" ...

و این بود انشای اینجانب از بخشی از خاطرات دوران مدرسه که به مناسبت روز معلم و البته با کمی تاخیر و فی البداهه نوشتم.