گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

Firefox 17.0 Released

نسخه نهایی فایرفاکس 17 عرضه شد

می توانید این نسخه را از سایت رسمی موزیلا ، در این آدرس دانلود کنید.

اگرچه بیشتر امکانات افزوده شده به این نسخه برای توسعه دهندگان وب است اما در نسخه جدید امنیت و در بیشتر از بیست مورد، عملکرد بهبود یافته است. نمایش آدرس صفحات در ادامه تغییرات نسخه های قبلی، بهبود یافته؛ علاوه بر آن امکان ارتباط مستقیم با شبکه های اجتماعی مانند فیـس بوک به طور مستقیم از نواز ابزار مرورگر فراهم شده که به طور پیش فرض فعال نمی باشد و در صورت تمایل کاربر فعال می شود...

همچنین برای امنیت بیشتر، امکان توقف پخش خودکار پلاگین هایی مانند فلش در صفحات و فعال شدن آن در صورت کلیک کردن کاربر به این نسخه افزوده شده است. در نسخه جدید همچنین برای افزایش امنیت کابران تنبل! در صورتی که نسخه جاوا یا فلش شما قدیمی باشد (و قطعا دارای حفره های امنیتی، توسط مرورگر غیرفعال می شود و باید نسخه جدید پلاگین ها را نصب کنید)


شعر: در حوالیِ آلزایمر

نامم را به خاطر ندارم
و نمی‌دانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...
.
تختِ بیمارستانی را می‌مانم
که به خاطر نمی‌آورد بیمارانِ مُرده‌اش را...
.
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمی‌دانم پدر پیپ می‌کشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم، یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
.
نام گربه‌ی خواهرم ببری بود، یا روکو؟
کورش پادشاه روم بود، یا پارس؟
در کتابِ تاریخ پنجمِ دبستانمان
لطفعلی‌خان پیروز شد،
یا آغا محمدخان؟
گونه‌ی دختر هم‌سایه که به یازده ساله‌گی عاشقش بودم
چه عطری داشت؟
درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ چه میوه‌ای می‌داد؟
نام دوستِ دوران نوجوانی
که در تصادف مُرد چه بود؟
ناظم مدرسه ما را
گوساله صدا می‌زد، یا کره‌خر؟
.
به اتوبوسی قراضه می‌مانم
که چهره‌ی یکی از مسافرانش را حتا در یاد ندارد...
.
تو را اما به خاطر می‌آورم
و می‌دانم روسری‌ات در دیدار نخست‌مان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطرابِ آمدن جویده بودی!
.
به حافظه دارم هنوز
عطرِ فرانسوی تو و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب می‌گفتی!
می‌توانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ بر نرده‌های خاک گرفته‌ی پارک نشستند
حتا می‌توانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه می‌زد
و چند مُژه
تیله‌ی چشمانت را درخود گرفته بودند.
.
جهان را می‌شود از یاد برد دقیقه‌ای
و می‌توان فراموش کرد
شماره‌ی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمره‌ی تلفن خانه‌ی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.
مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم می‌گذرد و خود را به ندیدن می‌زند
آن‌وقت در بهشت
فرشته‌گان کوچک را توبیخ می‌کند
برای نشانیِ اشتباهی که به او داده‌اند
و در دل به لپ‌های گُل‌انداخته‌شان می‌خندد!
.
فراموش کردنِ تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفس‌ها
که گویی تکرار می‌شوند
تا تو را بسرایند ... 
.
.
___________________________
شعر از یغما گلرویی / منبع: راز سربه مهر

عقب گرد به عصر حجر...

دیروز عصر گپ دوستانه ای بود رئیس دانشگاه، موقع رفتن بحث وایت برد کلاس ها مطرح شد و این که وایت بردها پایین هست (شاید هم قد بعضی اساتید زیادی بلنده!) و چرا یک سکو نصب نمی کنند و وایت برد را بالا ببرند تا استاد به کلاس مسلط تر باشد و نوشته های پایین برد تا آخر کلاس قابل دیدن...

فرمودند که ماژیک وارد کشور نمی شود و ماژیک های ایرانی هم ساختند (یا ظاهرا ماژیک های تموم شده خارجی را دوباره از جوهر پر می کنند) که کیفیت و دوام خوبی نداره و اثرش روی تخته می مونه و ...

و نهایتا این که قرار شده عقبگرد کنند به همون سیستم گچ و تخته پاک کن و ...

زندگی...


زندگی چون آیینه ایست


آنچه می فرستی به سویت باز می گردد


آنچه از بذر می افشانی، سرانجام درو خواهی کرد


مانند آنچه می بخشی، روزگاری بر می گیری


آنچه در دیگران می بینی، انعکاس وجود خود توست...


پس دیگران را به قضاوت منشین، هرچند ایشان با تو جز این کنند. تا می توانی مهرت را بر همگان بیفشان و بگذار آفتاب عشق و محبتت روشنی بخش جان و دیدگان باشد.

خاطرات و خطرات 2

آبان 1384

گواهی اشتغال به تحصیل از دانشگاه گرفتم برای شرکت در آزمون رانندگی پایه دوم؛ راهنمایی و رانندگی شهرستان، هنوز بدون آموزشگاه امتحان می گیرد اما گواهی اشتغال به تحصیل را به بهانه های واهی رد می کند! پی گیر معافیت هستم، فقط برای همین که حوصله آموزشگاه رفتن ندارم!

امروز موتور سیکلت را برداشتم و رفتم شهرک، چقدر جاده صفه خطرناک بود، الان که فکرش را می کنم، با اتوموبیل هم آدم می ترسه چه برسه به موتورسیکلتی که چندبار هم باهاش زمین خوردم و شاسی اش مشکل پیدا کرده! توی بزرگراه شهید وحید دستجردی، جاده را تنگ کرده بودند و در حال تعمیر بود، نزدیک بود برم زیر اتوبوس! با موتور سیکلت رفتم که با موتور خودم امتحان بدم اما نهایتا هم خودشون متاسفانه موتوری آوردند که ترمز جلو نداشت و ترمز عقب هم به سختی و داغون...! یه سرهنگ قد کوتاه هم آمد و آجرها را اونقدر نزدیک به هم چید که نصف ملت را انداخت، من هم یک دور از بین آجرها رفتم اما دفعه بعد که بر می گشتم، آجر آخر نتونستم رد کنم و پام را گذاشتم زمین و ... حیف شد دلم سوخت، توی خونه هم اومدم سر به سرم گذاشتند که تو با این دبدبه و کبکبه ...، البته آیین نامه را راحت قبول شدم، جالب بود که چقدر بعضی ها برای همین یک مثقال آیین نامه تو سرشون می زدند و استرس داشتند! اتفاقا دوبار دیگه هم که آیین نامه دادم، راحت قبول شدم؛ با موتور سیکلت که بر می گشتم سر یک پیچ، آهسته کردم... یه دفعه دیدم وسط زمین و آسمان هستم! یه ژیان از پشت سر زده بود بهم و موتور طوری افتاده بود روم که نمی تونستم بلندش کنم یا خودم را رها کنم، و راننده اومده بود بالای سرم می گفت: طوریت شده!؟ و لابد انتظار داشت ازش تشکر کنم، یا بگم پـَ نَـ پَـ ... گفتم چرا وایسادی نگاه می کنی!؟ بیا موتور را بردار... سوئیچ موتور شکسته بود و یکی از راهنماهاش خرد شده بود، و یکی از دری بغل ها هم ...، خودم هم طبق معمول زمین خوردن با موتور، شلوارم پاره شد! بنده خدا اول گفت چرا زدی روی ترمز!؟ که وقتی دید که آیین نامه هم بلدم، کوتاه اومد و یه نیمچه معذرت خواهی زورکی کرد، بعد دست کرد توی جیبهاش تکوند، یک عدد هزار تومنی از جیبش در آورد که دیدم اون از من مستحق تره، بخشیدم بهش و سپردمش به امون خدا و اومدم خونه...

سه ماه بعدش که معافیتم را گرفتم، رفتم سراغ گواهینامه پایه دو، خوشبختانه هردو آزمون را بار اول راحت قبول شدم فقط فاصله زمانی آزمون ها زیاد بود و مجموعا دوماهی می شد... یه روز صبح زود، توی سرمای دی ماه، توی صف ثبت نام آیین نامه ایستاده بودم، چندتا از بچه ها آتیشی درست کرده بودند که خودم را گرم کردم بعلاوه مقادیر متنابهی دود! توی صف که ایستاده بودم، ساکت بودم و حرف های دیگران را گوش می کردم و چه حرف هایی که نمی شنیدم، از غیبت پشت سر دیگران تا نظر دادن درباره ظاهر و زیبایی همسر فلانی که با شوهرش اومده بود آزمون بده!!! این هم از نتایج اخلاق و تربیت در این مملکت...

آزمون عملی که تموم شد، سرهنگ گفت بزن کنار، پارک کردم و موقع پیاده شدن، چنان محکم ترمز دستی را کشیدم که جناب سرهنگ به وجد اومد و گفت تو راننده ماشین سنگین بودی!؟ البته فکر کنم نفر بعدی که می خواست ترمز را بخوابونه، کلی بد و بیراه گفته تو دلش...

راستی اصلا چی می خواستم بگم... بی خیال، اصلا سر و ته این نوشته به هم بند نبود، یه چیزایی توی ذهنم بود که بنویسم اما از خیلی وقت پیش که نیتش را کردم تا الان، کلی اش پرید و رفت، الان هم نفهمیدم چی می خواستم بگم چی شد... همین را هم اگر منتشر نکنم اصلا به کلی چهارچوب حرفم می پره...

آموخته ام...

آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
(...و نرخ مهریه ها هر روز بالاتر میره و!)

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی 

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد، نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد


آموخته ام...

زندگی

کتاب: «تائو ت ِ چنگ»
نوشته: لائوتسه

هیچ چیز در این جهان چون آب، نرم و انعطاف پذیر نیست.
با این حال برای حل کردن آنچه سخت است، چیز دیگری ‌یارای مقابله با آب را
ندارد.
نرمی بر سختی غلبه می کند و لطافت بر خشونت.
همه این را می دانند ولی کمتر کسی به آن عمل می کند.
انسان، نرم و لطیف زاده می شود و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.
گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند
و به هنگام مرگ خشک و شکننده.
پس هر که سخت و خشک است، مرگش نزدیک شده
و هر که نرم و انعطاف پذیر، سرشار از زندگی است.
آرام زندگی کن!