گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

نامه‌های در بند

سیلویا نامه‌هایش را کوتاه و گویا می‌نوشت.
آلساندرویِ عزیزم؛ شنیده‌ام جنگ به زودی به پایان می‌رسد.شاید فردا شاید ماه‌ها بعد.اما می‌گویند دیگر تمام می‌شود.این چندمین نامه است که برایت می‌نویسم.نمیدانم به دستت می‌رسد یا نه.جنگ است دیگر؛ حتما رساندن چیزهای دیگر به میدان جنگ از نامه‌های ما مهم‌تر است. حتی نمی‌دانم این نامه ها را برای کسی می‌نویسم که مرده است یا زنده.
وقتی که می‌رفتی خیال کردم همه چیز بین ما تمام شد. اما در تمام طول این ماه‌ها به یادت بودم.حتی به آن پیــِرلوئیجی تاجر چاق بدقواره جواب رد دادم؛ ولی در تمام این مدت برای اینکه مرا تنها رها کردی و به جنگ رفتی، نتوانستم تو را ببخشم.هرچند اعتراف می‌کنم آن‌گوشه از قلبم هنوز برای توست.نه؛ همه‌اش برای توست. حالا که می گویند جنگ رو به پایان است، بیا تا دوباره از نو شروع کنیم. بودن‌ات کمک می‌کند تورا ببخشم.بودنت بهای جفای توست. من از جنوا به رم می‌روم تا در اداره‌ی مرکزی پست مشغول به کار شوم. نشانی‌ام در رم را برایت در انتهای نامه می‌نویسم.
همیشه دوستت داشته‌ام با دلی شکسته.

عاشق تو، سیلویا.
13/آوریل/1945

***

هنوز صدای سوت خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ که بر فراز خاکریزهای دو طرف در رفت و آمد بودند، جسته و گریخته شنیده می‌شد. صدای تک‌تیر‌هایی که انگار فقط برای اینکه خشاب‌ها خالی‌شوند، در فضا می‌پیچید.
آلساندرو پشت خاکریز دراز به دراز به هوای ابری تماشا می‌کرد. جنگ را رها کرده بود. همیشه منتظر نامه‌ یا تلگرافی از سیلویا بود. امیدوار بود سیلویا اورا ببخشد و با یک خبر، دوباره او را به خود بخواند. یادش آمد شبی را که با سیلویا بحث تندی کرد. سیلویا می‌گفت می‌دانم مجبوری که به جنگ بروی، ولی ما می‌توانیم ازایتالیا فرار کنیم و به آمریکا برویم.آنجا دیگر در امان خواهیم بود.
با این فکرها تصمیم گرفت دوباره برایش نامه‌ای بنویسد و از او برای این کارش عذر بخواهد و ببیند آیا سیلویا اورا می‌بخشد یا نه. شاید جنگ حالا حالاها تمام نشود. شاید می‌توانستند فرار کنند.می‌ترسید؛ چون نامه های قبلی‌اش بی‌پاسخ مانده بود.اما تصمیم گرفت باز هم بنویسد و این بار بگوید اگر مرا ببخشی، هرطور شده از جنگ فرار میکنم و می‌آیم که با هم از ایتالیا فرار کنیم.
یادآوری آن شب لعنتی دیوانه‌اش می‌کرد. در تمام این مدت طولانی از سیلویا خبری نداشت. دیگر پذیرفته بود که سیلویا را نخواهد داشت. خیال می‌کرد سیلویا تا حالا حتما زن آن پیرلوئیجی خپل بدریخت شده است و از او یک شکم زائیده و احتمالا دومی را هم حامله است. از این افکار حالش بدتر می‌شد.داشت فکر می‌کرد تا الان با گلوله‌های خشابش چند نفر را کشته!؟
میگفت بالاخره روزی لوله‌ی اسلحه‌اش را میگذارد زیر دهانش و آخرین گلوله را شلیک می‌کند و جنگ را برای خودش تمام خواهد کرد. در تمام مدت جنگ هم خیلی بی‌پروا بود. یک‌جورهایی بدش هم نمی‎‌آمد بمیرد. دیگر نا امید شده بود. با خودش می‌گفت؛ وقتی عشقی نداری، بهتر است بمیری.
دائم حساب می‌کرد از بین این همه گلوله‌ی توپ و خمپاره، تا حالا دست کم یکیشان باید در زمان و مکانی مناسب دخل او را می‌آورده. همیشه می‌گفت؛ کافی است چیزی را بخواهم؛ آن‌وقت محال است انجام شود. حتی اگر بخواهم بمیرم و با پای خودم بروم روی یک مین، عدل می‌بینی همان یک مین چاشنی‌اش خراب است و منفجر نمی‌شود.
صدای سوت یک خمپاره را میشنید که هر آن نزدیک و نزدیکتر می‌شد.گفت این یکی حتما وسط شکمم فرود می‌آید. رفیقش که در چند متری او بود بلند فریاد زد؛ بخوابید روی زمین. اما آلساندرو که از اول هم خوابیده بود روی زمین.تازه منتظر بود خمپاره مستقیم دل و روده‌اش را به هوا بپاشد. چشمانش را بست.صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. خمپاره صاف رفت همانجایی که رفیقش فریاد زده بود. بیچاره رفیقش برای ابد خوابید روی زمین و آلساندرو هنوز نفس می‌کشید.

27/می/1945

***

سیلویا دو هفته ای بود که به رم نقل مکان کرده بود و در اداره‌ی مرکزی پست مشغول کار شده بود. رئیس‌اش به او محل کار جدیدش را نشان داده بود و او باید در یک اتاق بزرگ و کم نور در زیر زمین ساختمان مرکزی پست نامه هایی را که از شهرهای مختلف ایتالیا می‌آمد و باید از آنجا به مقصدشان ارسال می‌شد مرتب می‌کرد.چند گونی پر از نامه هم در گوشه‌ای از اتاق بود.حتی روی زمین هم نامه های زیادی ریخته شده بود.سیلویا با دقت تمام مبداءها و مقصدها را بررسی و دسته بندی می‌کرد. یک قفسه هم بود که نامه‌های سربازان را در آن قرار داده بودند.سیلویا با دقت آنها را نگاه میکرد که ناگهان عرق سرد تمام تنش را گرفت.در یک بسته یک نامه از خودش به آلساندرو بود.با حالتی دیوانه‌وار تمام بسته‌ها را نگاه می‌کرد و گاهی یک نامه‌ی دیگر از خودش پیدا می‌کرد و باز همان داستان.دستانش می‌لرزید؛ حالت جنون پیدا کرده بود، گریه می‌کرد.تا آن موقع چندین نامه‌اش را پیدا کرده بود. با حالتی دیوانه وار و با دستانی مشت شده که نامه‌هایش را در خود می‌فشرد از پله ها بالا رفت و خودش را به پشت در اتاق رئیس‌اش رساند.با دو دست مشت شده به در میکوبید.در را باز کرد و داخل شد.با گریه و فریاد میگفت چرا؟ چرا ؟ چرا نامه های ما هنوز اینجاست؟ چرا نامه ها به جبهه‌های جنک ارسال نشده؟
شما یک مشت آشغال کثافت هستید. شما حیوان هستید.
رئیس‌اش جاخورده بود ار سیلویایی که تمام این دو هفته آرام و دوست داشتنی بود. سعی کرد اورا آرام کند. سیلویا روی زمین نشست و گریه می‌کرد. پس از لحظات پر از التهاب، رئیس‌اش اورا بلند کرد و روی صندلی نشاند. جملاتش را با وسواس انتخاب می‌کرد. اینکه در این ماه‌ها ارتباط و ارسال نامه به جبه‌ها چقدر سخت و غیر ممکن بوده.اینکه حتی نامه‌هایی که از مناطق حساس جنگ که زیر آتش دشمن بوده و به تقریبا به محاصره در آمده بوده تقریبا غیر ممکن بوده. اینکه بارها نامه رسان‌ها در این مسیر کشته شده‌اند.
سیلویا ساعتها همانجا نشست و به زمین خیره بود.غروب وسایلش را برداشت و به خانه رفت .مثل یک فرمانده‌ی شکست خورده.
فردای آن روز سیلویا رم را به مقصد جنوا ترک کرد.

15/ ژوئن/1945

***

جنگ تمام شده بود و اجساد سربازان را از گوشه و کنار میدان جنگ جمع می‌کردند و به یک انبار قدیمی منتقل می‌کردند تا پس از شناسایی از روی مدارک و پلاک‌هایشان، به خانواده‌هایشان تحویل دهند و آنهایی را که کسی به دنبالشان نمی‌آمد را در یک قبرستان جدا گانه دفن می‌کردند.
سرباز با صدای بلند اسم و مشخصات جسد را می‌خواند و سرباز دیگری که کمی آنسوتر ایستاده بود، آنها را می‌نوشت.
روبرتو دی سالواتوره/ شماره PG548695F
جیووانی کمپیونه/ شماره PG124896R
فینسترا آرانچیا/ شماره PG548924W
آلساندرو کمپیونه/ شماره PG985623S

7/سپتامبر/1945

چند هفته گذشت و جسد آلساندرو همچنان در سردخانه بود و کسی به دنبالش نیامده بود؛ چون خانواده‌ای نداشت.یک روز یکی از فرماندهان گفت بین نامه هایی که در انبار وسایل سربازان مانده شاید بشود مقصدی برای اجساد پیدا کرد.نامه هارا بررسی کردند و نام الساندرو را نیز بین فرستندگان پیدا کردند.و از آن طریق نشانی سیلویا را یافتند.
چند روز بعد جسد آلساندرو کمپیونه را به همراه نامه هایش به سیلویا تحویل دادند.


____________________________________________

منبع

آینده

"دولت آینده دولت بدبختی است! یک خرابه تحویل می‌گیرد؛ چه در حوزه اقتصاد و چه در حوزه بین‌الملل. اعتماد عمومی به عنوان سرمایه اصلی توسعه، به کلی مخدوش است و دقیقا به همین دلایل، به هیچ چیز به اندازه امید و تدبیر و همراهی همگانی نیاز ندارد. به نظرم روحانی اگر بتواند از رقیبان خود در انتخابات، در دولت آینده استفاده کند، پیام مثبتی به جامعه منتقل خواهد کرد. "

منبع: راز سـر به مـهــر


نتایج جالبیست، اگرچه شک برمی انگیزد از این برخورد و این قطره چکانی خبررسانیدن. چهار سال سخت در پیش خواهد بود و ما در انتظار تا حق یاران را به جای آرند و مخصوصا از نعمت جناب عارف خویشتن را محروم نسازند. بیش از آن چه تصور می شود، رای ایشان به اعتبار آقای خاتمی بود تا آقای هاشمی. به هر حال چشم ها به فرداها دوخته شده است...

فرسنگ ها فاصله ...

به روشنی می توان دید هنوز فرسنگ ها فاصله است تا بلوغ و شعور سـ.یاسـی و فکری در این جامعه. شاید هم توقع ما بالاست که همه مردم معیارها و تفسیر روشنی از عرصه ی قدرت و وقایع آن و اقتصاد و علم و پیشرفت و نظام جهانی و هزار مساله دیگر داشته باشند. مردمی که فقط به وقت انتـخـابات در سیاست و اقتصاد سرک می کشند و هنوز فکر می کنند (مخصوصا پیرترهایشان یا قشر مذهبی تندروشان) هر کسی داغ پیشانی و جانماز آبکشی بیشتری داشته باشد، لایق تر است. این است که باید سال ها در این ویرانه فکری زیست و تنها راه تلاش است برای آگاهی بخشی، هرچند اندک، هرچند محدود... این هم شاید از بخت بد ماست که در این سرزمین زاده شدیم. اگرچه خیلی هامان می توانیم رخت بربندیم و برویم اما خانه، خانه است و نمی توان رهایش کرد آخرش ریشه اینجاست... ولی خانه ی خوبی نیست. گرفتار تحجر و عقب ماندگی است و حماقت و تـزویر و ریـا در آن به نام های رنگین و بـعـضا تحت لوای دیـن ترویج شده است و می شود، در میان توده ای که سال هاست در سرگردانی اند...

شاید باید نسل و نسل هایی بسوزد تا آتشی از خرد روشن گردد و چراغی در یش دیده ی آیندگان شود. از بخت بد این نسل سوخت و می سوزد. نسلی با آروزهای برباد رفته. با خواسته هایی کوچک و ساده اما عمیق و انسانی؛ شرم در پیشگاه تاریخ برای آنان می ماند که امروز جاهلانه بر اسب چموش قـ.درت نشسته اند و مست از باده ی قـ.درتی چند روزه، هستی و شرف مردمان یک سرزمـین را خرج قمار پوچ خویش نموده اند.

آن روز، روزی خواهد آمد ...

امید چندانی دیده نمی شود و دور از ذهن نیست، آن مرد بی کیسات و ظاهرنمای از پیش تعیین شده، شود. ولیکن ما تلاش خویش را نمودیم؛ باشد که در پیشگاه تاریخ و آیندگان، سرفراز باشیم. و این را چهارسال و هشت سال پیش به روشنی گفتیم و اکنون نادم و پشیمان نیستیم...

ساعاتی انتظار باید تا ببینیم چه خواهد شد...

وز پی اش سوره ی اخلاص دمیدیم و برفت ...


ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس ،
  چه سفرها کرده ایم ، چه سفرها کرده ایم ...

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها ،
   چه خطرها کرده ایم ، چه خطرها کرده ایم ...

ما برای آنکه ایران خانه ی خوبان شود ،
  رنج دوران برده ایم ، رنج دوران برده ایم ...

ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود ،
  خون دل ها خورده ایم ، خون دل ها خورده ایم ...

ما برای خواندن این قصه ی عشق به خاک ،

  رنج دوران برده ایم ، رنج دوران برده ایم ...

ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک ،
  خون دل ها خورده ایم ، خون دل ها خورده ایم ...


پی نوشت 1:

            سفر برای وطن / شعر نادر ابراهیمی / صدای محمد نوری


پی نوشت 2:

            عنوان، برگرفته از شعر معروفی از حافظ

از این روزها...

1- خواستم از این روزها بنویسم، از خودم گذشته، از تصویر بی رمقی که از پدیده ای به نام انــتـخـ.ابات دیده می شود می نویسم...



از آقای اولی که می گوید می خواهد بهشت را از آسمان فرود بیاورد روی زمین اما در کلامش مسخرگی موج می زند. به نظر می آید بیشتر مدهوش شوی تلویزیونی شده و بعد مدت ها میکروفونی یافته تا گره از گلو بگشاید. اگرچه درون و باطن مهم تر از همه است و لیاقت و شایستگی... اما ظاهر را نباید شلخته پسندید و شاید بد نباشد ایشان بعد از تدوین برنامه ای مدون برای آینده وعده هایشان، فکری هم برای جرم دندان هایشان بکنند...

آقای دومی، گویا زیاد مصاحبه داشته اند یا ... به کلام مقدس "بسم الله الرحمن الرحیم" خودآگاه/ناخوداگاه زیاد روی می اورند. می گویند مدیریست معتقد به تصمیمات کارشناسی و تخصصی و نه عوامانه و البته گفته صحیحی است. این که ایشان چقدر از پس بازی های پس پرده برآیند برای محقق نمودن برنامه هایشان، جای سوال است. گفته می شود، در تصمیماتشان صلابت و پایداری بالا دارند اما باج دادن را هم گویا در کارنامه دارند و این خود نقطه ضعف بزرگی است. بعضی وقت ها باج گیر کل اسب و درشکه و کفش و کلاه را به تاراج می برد و نمی توان انتظار چندانی از یک پهلوان پابرهنه داشت. شجاعت و صداقتش اما ستودنی است در تمجید از انان که 8 سال با نفت 20$ مملکتی را چرخاندند و بی لیاقتی با نفت 100$ ویرانه اش کرد.

سومی علاوه بر وعده بهشت موعود و حرف های پرطمطراق، که معلوم نیست چگونه محقق خواهد شد، وعده اصلاح آب های کدرگونه روابط را می دهد که معلوم نیست به پشت گرمی کدام اندیشه و برنامه و اهرم قدرت است. در نظامی که فعلا دور دور عربده کشی و کتک خوردن و خوار شدن است برای لاتی که نمی داند عرصه دنیا، میزگردون چانه زنی و میدان مسابقه است. در قدرت مردانی که در پیله خود بافته ی خود شیفتگی و سراشیبی انحتاط افتاده اند، چگونه...

چهارمی شش سال است سفر می رود و می آید و هربار لبخندی می زند جلوی دوربین و سرش را به شمردن بند کفش هایش و گره های فرش قرمز بند می کند مبادا که از کمبود حجاب آن خانم به ظلالت درافتد. تا آنجا که گفته می شود، سابقه اداره یک تیم، مدرسه، یک اداره... در حد بیست نفر را هم ندارد و البته بعید نیست وقتی که خلاصه کلامش، معجونی از تعدادی شعار کهنه و انشاهای دوره مدرسه است. دیگر دوره حلوا حلوا کردن برای شیرین نمودن دهان انسان ها گذشته است. انتخاب ایشان می تواند نمونه عملی هرج و مرج در مملکتی آشفته باشد...

پنجمی لفظ قلم صحبت می کند. شعر می گوید و نقل امثال و حکم می کند. شیرینی کلامش اما برای این کرسی چندان جذاب نیست. ادبش ستودنی است اما شاید به عنوان استادی، کرسی ای که برایش خیز برداشته، جایگاه دیگری دارد برای شخصی که با وصلتی سیاسی، رشد کرد و شد رئیس و پیشرو گروهی که یک روز بر طبل تثبیت قیمت کوبیدند و در سیما صحبت از قیمت واقعی بنزین 8 تومان کردند و روز دیگر همین ها بنزین را رساندند به 400 و هفتصد  و اینک به هزار. همین ها که به منافع سیاسی شان باشد، روز را شب می خوانند و از هیچ قسم و دروغی ابا ندارند. همین شخص در پیامد و اعتراض قـ.تل سه نفر (از میان ده ها نفر) جان باختگان حوادث سال 88، به صراحت گفت : "سه نفر مرده اند، اتفاقی رخ نداده، اینقدر شلوغش می کنید" مردک فرومایه را هیچ کس نگفت اگر اینان فرزندان خودت بودند باز همین را می گفتی؟ این یکی تابلو دار دین به دنیا فروشی است. از تقلب های علمی اش می گذریم که سخنش پیشتر نقل کوی و برزن شد ...

ششمی، اگرچه چندان معروف نیست اما به صراحت از دوران طلایی شیخ اصلاحات یاد می کند و دفاع می کند از دورانی که کارشناس ها جایگاه درستی داشتند و رانت و قدرت طلبی، شالوده هستی مملکت را ویران نکرده بود. اگرچه جرات ندارد چندان انتقاد کند از شرایط و از مسببان اصلی نام ببرد و معلوم نیست که با طوفان های فردا چه خواهد کرد، اما صلابت تصمیمش و شجاعتش در انتقاد به شوی بچه گانه سیما، جای ستودن دارد. شجاعت و صراحت یکی از ویژگی های کمیاب این روزهاست برای کسی که انتظار از او، تدارکاتچی بودن است و...

هفتمی، آنقدر آمده و برنامه داده که همه می دانند چه در انبان دارد. و ظاهرا در این گیر و دار بعد از سال ها خوب توانسته برنامه مدون تنظیم کند. اجرایش بماند. دوره قبل خبر از دولت سایه می داد. غافل از آن که اگر دولت ها سایه شان را از اقتصاد، فرهنگ، علم و ... بردارند، خود رشد و تجلی را در سرزمینی پربار و آکنده از نعمت های بی شمار طی خواهند نمود...

هشتمی، (خسته شدم از نوشتن که درباره اش بنویسم.) گویا شجاعت و تدبیر خوبی دارد. حرف هایی بر سر مدرک تحصیلی و ارتباطش با انگـ.لیس است. گویا از لابی کردن هم ابایی ندارد ام. از افرادی است که سال ها سمت داشتند و اکنون کنار گذاشته شده اند و معلوم نیست که آیا در قدرت بودنش چه کسانی را بر می کشد و چگونه عده ای را که نمی خواهند دست بکشند، از قدرت جدا خواهد کرد؟

حرف ها بسیار است... باشد در فرصتی دیگر، اما به نظر می رسد جز فرد دوم، ششم و هشتم، از باقی چندان امیدی نتوان داشت... اولی که خود نیز امیدی ندارد و چهارمی اگر بشود، امتداد شیوه منحوس فعلی است برای چهار سال دیگر...