گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

فانتزی


صحنه واقعی اما آلوده در مه خیال

احساس های خاص ...

نمی دونم چرا این آهنگ این حال را برام داره. مثل این که بخضی از زندگیم دزدیده شده، گم شده؛ وقتی می شنوم دلم سخت می گیره. شاید از غم روزهای کودکی و رابطه ی نزدیک با طبیعت و کوچ به زندگی ماشینی شهری هست...

چقدر زود پیری می تونه بر روح آدم مستولی بشه!

تیتراژ بچه های آلپ

یاد دو دوست (2)


نفر دوم، پسری بود نسبتا ساده و مثبت، اما بهره ی هوشی متوسط داشت و کمی بازیگوش بود و انتظار خانواده اش بیش از این ها بود. پدرش کارمند بود و علاقه مند به تحصیل فرزند. از همون دوران اصرار داشت که حتما با هم درس بخونیم و من در درس هاش کمکش کنم. که در واقع بیشتر دومی اتفاق می افتاد و همیشه بیشترین مشکل در ریاضیات بود. از دوران ابتدایی تا راهنمایی معمولا همیشه در یک کلاس بودیم و بعد رفت با تعداد دیگری از دوستان فنی حرفه ای و کار دانش که دوستی ها بسیار دور شد و البته دایره ی دوستی هاش هم تغییر کرد و بعضا به دوستان کمی ناباب کشید. قبل ها با هم یک سال ماه رمضان کلاس قرآن و گاهی هم توی کتابخونه ی مسجد می رفتیم برای درس و مطالعه که دیگه گسست. بیشتر اصرار داشت که اون بیاد منزل ما و معمولا خودش بی تعارف کردن، پیش دستی می کرد و می گفت میام و من هم معمولا حرفی نمی زدم. گاهی هم من می رفتم. همیشه درب منزلشون به کوچه کاملا باز بود. والدینش و مخصوصا مادربزرگش همیشه لطف داشتند نسبت به بنده و تشکر زیاد می کردند. چند سال پیش اون هم ازدواج کرد. یک پسر داره ولی همسرش خانه ی جدا می خواسته و کنار مادرشوهر طاقت نمی آورده و الان مدت هاست که رفته قهر... گاهی می بینمش، میاد مغازه پدرش. خیلی سریع حساب و کتاب ریاضی ذهنی می کنه و بعضی وقت ها به شوخی بهش می گم تو که ریاضیت از من بهتر بود پس چرا اون روزا اینقدر سخت یاد می گرفتی...

الان دوستان زیادی یادم اومد. از ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان. از معلم هایی که بعضی الان فوت کردند. شاید غریب ترن سال تحصیلم سال اول دبیرستان بود که فقط یک سال را در یک نوبت بودم و مدیر اون نوبت دبیرستان که عوض شد و من هم شرایطم تغییر کرد، به نوبت دیگه ی مدرسه رفتم (مدرسه دو نوبت داشت). از دوستان اون زمان یکی بود که قدش یک سر و گردن از من بلند تر بود یعنی الان فکر کنم 2 متر بالاتره. توی فیـس بوک دیدمش، یکی دو سال پیش ازدواج کرده بود و عکس هاش را گذاشته بود. با هم دوست فیس بوکی هستیم اما خیلی ساکت. نهایتا یه تبریک و لایک بود که نوشتم و زدم. باقی را هیچ کدام خبری ندارم کجا هستند. یک دوست خیلی نزدیک داشتم که انگیزه آفرین شد برای این که کلاس زبان ثبت نام کنم و دوستان دیگری که دوستی مون خیلی دیر به بار نشست چون معمولا ساکت بودم و برای دوستی و ایجاد رابطه ی نزدیک پا پیش نمی گذاشتم و همیشه روابط در حد رسمی می موند... یادم هست شاگرد دوم کلاس شده بودم یکی از دوستان که به شدت به صفت "بچه ننه"!!! موصوف و درواقع نمونه ی بارز بود، شاگرد سوم شده بود و با التماس اساتید و ... معدلش را بالاتر برد تا شاگرد دوم شد و بنده خود بخود به پله ی سوم سقوط کردم. البته ایشون به التماس کردن به اساتید و صفات مربوطه در کلاس معروف بود و جک و هزل های بسیار در این زمینه برایش در جریان بود. و البته یک معلم اجتماعی اون سال داشتیم که خیلی روی صفت اجتماعی شدن تاکید داشت و با رفتارهای بچه گانه ی این دانشجو هم بسیار برخورد کرد ولی گمان نمی کنم تاثیر چندانی در درون داشت. نکته ی جالبی که در تفاوت بچه های همکلاسی شهر اصفهان با شهرستان خودمون دیدم، وابستگی بالاتر بچه ها در اون سن به خانواده و مخصوصا مادر بود و به همون نسبت رفتارها بچه گانه و سیر در کودکی... شاید این هم از نتایج زندگی نوین شهری هست. یکی از دلایلش شاید این بود که اینجا بچه ها لاجرم زودتر با بازار کار و زندگی بزرگترها و آینده شون مواجه می شدند چون معمولا تابستان فصل کار بود. ولی برای بچه هایی که شغل پدر و مادر کارمندی هست، معمولا تابستان زمان کلاس تابستانه است و سرگرمی و ... حتی کلاس زبان را هم تا حد امکان شب ها می رفتیم یا بعد از ظهر زودتر برمیگشتیم برای این که به کلاس بریم و البته رفت و امد به اصفهان هم زمان خاص خودش را می برد. البته از هیچ کدام از این ها ناراضی نیستم. آسایش در بسیاری اوقات انسان را قدرناشناس و تن پرور می کنه، چون با همه ی این مشکلات و شب های سرد زمستان کلاس زبان رفتن و نیم ساعت منتظر ماشین موندن، نمرات خوبی داشتم و از زحمت هام نتیجه ی خوبی گرفتم. راستی از این هم کلاس مذکور خبری نداشتم بعد از سال اول فقط به یاد دارم که یک بار آزمون آزمایشی سنجش دیدمش و سلام و علیک مختصری بود. بعد از اون دیگه آزمون های سنجش را نجف آباد شرکت کردم و اصفهان نرفتم که ببینمش...

دوستان سال های بعد چندتایی هنوز هستند که در شبکه های اجتماعی هستند ولی تقریبا رفت و امدی ندراند و من هم حضوری ندارم تقریبا....

بگذریم سخن بیهوده به درازا کشید. شاید در وقت دیگری باز هم از دوستان نوشتم...

یاد دو دوست

امشب در اخبار بـ.ـی بـ.ـی سی یک نفر را دیدم که ظاهرش یک دوست خیلی قدیمی را به یادم آورد و به دنبال اون یک دوست قدیمی دیگر را؛ دوست اول از خانواده ای بود کم بضاعت اما با هوش خوب. کلاس چهارم ابتدایی آشنا شدیم و اول بار چون دوچرخه کوچک داشت و من و برادرم دوچرخه ی بلند، با دوچرخه اش دوچرخه سواری یاد گرفتم؛ یعنی تا کلاس پنجم دوچرخه سواری بلد نبودم. شاید هم مربوط به این بود که دوچرخه ی مناسب و آموزنده ی مناسب نداشتم... با هم مسافت های طولانی را دوچرخه سواری می کردیم و به مزارع و جاهای دور می رفتیم. پدر اول ها نفی می کرد دوستی با این پسر را چون پدرش در جوانی سابقه ی دزدی داشت اما خودش را ایمان داشتم که آدم درستی بود هیچ وقت لغزشی در رفتار و گفتار و کردارش ندیدم، حتی در خفا یا این که در موردش چیزی بشنوم. (منتصب کردن آدم ها به نژاد و قومیت و مکان تولد و حتی اشتباهات کسانی که در ان نقش نداشته اند، نوعی جاهلیت مختص قرن 21 هست. مخصوص جامعه ای که ظاهرش لعاب مدرن گرفته و درونش همان چهارچوب پوسیده ی قدیم هست...) ابتدایی و راهنمایی با هم بودیم. پسر کوچک اما زبر و زرنگ و چالاکی بود. هوش خوبی داشت اما شرایط خوب درس خواندن را نداشت. تا دوره ی راهنمایی که هم کلاس بودیم، در درس ها کمکش می کردم و بیشتر به این صورت که می امد خانه ی ما یا خانه ی دوست دیگر و سه نفری درس می خواندیم و بیشتر در درس هایی مثل ریاضی و زبان فارسی، راهنمایی و کمکش می کردم. بعدها که رفتم اصفهان دبیرستان، تقریبا رشته ی دوستی گسست، البته در وجه دیدار و همدیگر را دیدن. فکر کنم یک بار برای ریاضی آمد و دیگر تمام شد.

معمولا در رابطه برقرار کردن مشکلی ندارم اما رابطه ی دوستی سخت برقرار می کنم. معمولا اول طرف مقابلم باید شروع می کرد تا یخ من آب شود برای همین دوست هایم به معنای واقعی دایره ی بزرگی نداشت. اگرچه هرجا می رفتم افراد بسیاری را به اسم و فامیل می شناختم و آشنایی داشتم اما دوست نبودیم... از بعضی ادم ها هم برای دوستی خوشم نمی آمد. مخصوصا آدم ها دروغ گو، لاف زن، پرمدعا، خودستا. هنوز هم با این دسته آدم ها مشکل دارم...

بعدها این دوست نمی دانم دبیرستان رفت یا فنی و حرفه ای اما در همین مقطع متوقف شد و وارد بازار کار شد. حرفه ی تعمیرکاری را انتخاب کرد. همکلاس هم که بودیم تعمیر دوچرخه خوب بلد بود و به من هم یاد داد... کلا سر رشته ی خوبی در امور فنی داشت. یک بار در تعویض روغنی دیدمش. برخورد نسبتا رسمی داشتیم و چند سال بعد شنیدم که برادرش درگذشته و بعدها با همسر برادرش ازدواج کرد و خیلی وقت هست که دیگر ازش خبری ندارم. انسان خوبی بود با اعتقادات خاص. شاید بزرگترین مشکلش همین بود. انسان هایی که تنها بر اعتقاد که نوعی عادت اکتسابی از رفتار دیگران است تکیه می کنند، معمولا از نقد خود باز می مانند. مثلا تاحدی اعتقاد به برخوردهای فیزیکی داشت درحالی که من مخالف بودم. البته شاید بخشی اش هم متعلق به دوران دانش آموزی بوده و امروزه فرق کرده. هرجا که هست برایش آرزوی موفقیت دارم...

دوست دوم را شب های بعد می نویسم...