گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

بوق بوق...

در اتوبان صفه می رفتم دیدم که یک زوج با ماشین عروس و تنها (بدون همراه و مشایعت کننده و ...) با یک L90 میرن برن. شیطنتم گل کرد یه دست "بـــوق، بـــوق، بوبوق، بـــــوق" براشون زدم. تعجب کردم توی اون گرما جناب داماد شیشه را داده بود پایین و کولر روشن نکرده بود که همون جا می خواستم برم شاکی اش بشم (فضولی اضافی!) که ... گفتم شاید کولر خودرو خراب شده. اما انصافا خودش اگر گرمش نبود، نامردی بود در حق عروس خانم... ایشون آروم می رفت که گل های خودرو نریزه و بنده تند می رفتم. برام بوق و چراغ زد! احتمالا گفته شاید یک رفیقی، آشنایی، کسی هستم... دلشون شاد...


پی نوشت: اصفهان... (کمی قدیمی و اما شنیدنی)

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم بانو جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ب.ظ http://m-z-f.blogsky.com

سلام.

پس شما هم شیطنت بلدین؟

امیدوارم که همه ی جوانان با شادی و خوشبختی در کنار هم باشند.


سلام؛ گفتیم خلق الله را شاد کنیم... نه شیطنت محض!
آمین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد