گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

Adobe Flash Player 15.5.502.110

نسخه جدید نرم افزار فلش پلیر منتشر شد. برای امنیت بیشتر کار با اینترنت و بهبود سرعت و عملکرد، سفارش می شود حتما این نرم افزار را نصب کنید

نسخه مخصوص سایر مرورگرها

http://www.filehippo.com/download_flashplayer_firefox/13638/

نسخه مخصوص Internet Explorer

http://www.filehippo.com/download_flashplayer_ie/13637/


در صورتی که به دلیل بسته بودن آی پی های ایران توسط Adobe، مشکلی در دانلود دارید، به ترتیب می توانید از لینک های زیر استفاده کنید

http://rapidshare.com/files/543542374/install_flash_player.exe

http://rapidshare.com/files/929126164/install_flash_player_ax.exe

کاش...

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید

اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد

کاش دلها آنقدر خالص بود

که دعاها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب می شد

کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود

کاش بهار آنقدر مهربان بود

که باغ را به دستان خزان نمی سپرد

کاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید ...

این روزها...


این روزها کسی


به خودش زحمت نمی دهد

یک نفر را کشف کند!

زیبایی هایش را بیرون بکشد ...

تلخی هایش را صبر کند

آدم های امروز

دوستی های کنسروی می خواهند :

یک کنسرو

که فقط درش را باز کنند

بعد یک نفر

شیرین و مهربان

از تویش بپرد بیرون

و هی لبخند بزند

و بگوید

حق با توست

در کودکی


پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پراز تصمیم کبری می شدیم
 با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
 لااقل یک روز کودک می شدیم
...


چیست؟

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پردانه ترین خوشه را بیاور.
اما در هنگام عبور یادت باشد نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
شاگرد رفت و پس از مدت طولانی برگشت.
استاد گفت : چه شد؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هرچه جلو تر رفتم خوشه ای پرپشت تر دیدم
وبه امید پیدا کردن پر پشت ترین آنها تا انتهای گندم زار رفتم
استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج یعنی چه؟
استاد به سخن امد که به جنگل برو و بلند ترن وزیباترین درخت را بیاور.
اما به یاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد گفت: چه آوردی
او در جواب گفت: به جنگل رفتم واولین درخت بزرگ که دیدم آوردم.
ترسیدم که اگر جلو تر بروم باز دست خالی برگردم
استاد گفت: ازدواج یعنی همین