گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

خاطرات و خطرات 2

آبان 1384

گواهی اشتغال به تحصیل از دانشگاه گرفتم برای شرکت در آزمون رانندگی پایه دوم؛ راهنمایی و رانندگی شهرستان، هنوز بدون آموزشگاه امتحان می گیرد اما گواهی اشتغال به تحصیل را به بهانه های واهی رد می کند! پی گیر معافیت هستم، فقط برای همین که حوصله آموزشگاه رفتن ندارم!

امروز موتور سیکلت را برداشتم و رفتم شهرک، چقدر جاده صفه خطرناک بود، الان که فکرش را می کنم، با اتوموبیل هم آدم می ترسه چه برسه به موتورسیکلتی که چندبار هم باهاش زمین خوردم و شاسی اش مشکل پیدا کرده! توی بزرگراه شهید وحید دستجردی، جاده را تنگ کرده بودند و در حال تعمیر بود، نزدیک بود برم زیر اتوبوس! با موتور سیکلت رفتم که با موتور خودم امتحان بدم اما نهایتا هم خودشون متاسفانه موتوری آوردند که ترمز جلو نداشت و ترمز عقب هم به سختی و داغون...! یه سرهنگ قد کوتاه هم آمد و آجرها را اونقدر نزدیک به هم چید که نصف ملت را انداخت، من هم یک دور از بین آجرها رفتم اما دفعه بعد که بر می گشتم، آجر آخر نتونستم رد کنم و پام را گذاشتم زمین و ... حیف شد دلم سوخت، توی خونه هم اومدم سر به سرم گذاشتند که تو با این دبدبه و کبکبه ...، البته آیین نامه را راحت قبول شدم، جالب بود که چقدر بعضی ها برای همین یک مثقال آیین نامه تو سرشون می زدند و استرس داشتند! اتفاقا دوبار دیگه هم که آیین نامه دادم، راحت قبول شدم؛ با موتور سیکلت که بر می گشتم سر یک پیچ، آهسته کردم... یه دفعه دیدم وسط زمین و آسمان هستم! یه ژیان از پشت سر زده بود بهم و موتور طوری افتاده بود روم که نمی تونستم بلندش کنم یا خودم را رها کنم، و راننده اومده بود بالای سرم می گفت: طوریت شده!؟ و لابد انتظار داشت ازش تشکر کنم، یا بگم پـَ نَـ پَـ ... گفتم چرا وایسادی نگاه می کنی!؟ بیا موتور را بردار... سوئیچ موتور شکسته بود و یکی از راهنماهاش خرد شده بود، و یکی از دری بغل ها هم ...، خودم هم طبق معمول زمین خوردن با موتور، شلوارم پاره شد! بنده خدا اول گفت چرا زدی روی ترمز!؟ که وقتی دید که آیین نامه هم بلدم، کوتاه اومد و یه نیمچه معذرت خواهی زورکی کرد، بعد دست کرد توی جیبهاش تکوند، یک عدد هزار تومنی از جیبش در آورد که دیدم اون از من مستحق تره، بخشیدم بهش و سپردمش به امون خدا و اومدم خونه...

سه ماه بعدش که معافیتم را گرفتم، رفتم سراغ گواهینامه پایه دو، خوشبختانه هردو آزمون را بار اول راحت قبول شدم فقط فاصله زمانی آزمون ها زیاد بود و مجموعا دوماهی می شد... یه روز صبح زود، توی سرمای دی ماه، توی صف ثبت نام آیین نامه ایستاده بودم، چندتا از بچه ها آتیشی درست کرده بودند که خودم را گرم کردم بعلاوه مقادیر متنابهی دود! توی صف که ایستاده بودم، ساکت بودم و حرف های دیگران را گوش می کردم و چه حرف هایی که نمی شنیدم، از غیبت پشت سر دیگران تا نظر دادن درباره ظاهر و زیبایی همسر فلانی که با شوهرش اومده بود آزمون بده!!! این هم از نتایج اخلاق و تربیت در این مملکت...

آزمون عملی که تموم شد، سرهنگ گفت بزن کنار، پارک کردم و موقع پیاده شدن، چنان محکم ترمز دستی را کشیدم که جناب سرهنگ به وجد اومد و گفت تو راننده ماشین سنگین بودی!؟ البته فکر کنم نفر بعدی که می خواست ترمز را بخوابونه، کلی بد و بیراه گفته تو دلش...

راستی اصلا چی می خواستم بگم... بی خیال، اصلا سر و ته این نوشته به هم بند نبود، یه چیزایی توی ذهنم بود که بنویسم اما از خیلی وقت پیش که نیتش را کردم تا الان، کلی اش پرید و رفت، الان هم نفهمیدم چی می خواستم بگم چی شد... همین را هم اگر منتشر نکنم اصلا به کلی چهارچوب حرفم می پره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد