گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

خزان رویایی


یاد آلبوم پاییز طلایی افتادم و این آهنگ:

پاییز در برگ ها گم بود / فریبرز لاچینی

تحول روحی عطار...

روزی درویشی به مغازه عطار رفت و در راه خدا چیزی برای خویش خواست. بعد از چندین بار طلب کردن، وقتی جوابی از عطار نشنید، به او گفت: ای خواجه! هنگام مرگ چگونه می خواهی دست از این دنیا برداری؟ عطار گفت: همان گونه که تو از دنیا خواهی رفت. درویش گفت: آیا تو می توانی همانند من بمیری؟ عطار پاسخ داد: آری.

  درویش، کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن لفظ جلاله "الله " از دنیا رفت. با دیدن این صحنه، قلب عطار آتش گرفت و از مغازه بیرون رفت و روش زندگی خویش را برای همیشه تغییر داد.

...

عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق؟
باز نیابی به عقل سّر معمای عشق
عقل تو چون قطره‌ایست مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق؟
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرّا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام، پختنِ سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او
گفت اگر فانی‌ای هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد، تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوّت و غوغای عشق
چون اثر او نماند، محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر
قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطّار یافت پرتوِ این آفتاب
گشت ز عطّار سیر، رفت به صحرای عشق

از خدا پرسیدم...

روزی از روزها برای تماشای خورشید زودتر از معمول از خواب بیدار شدم. وه! زیبایی آفرینش خداوند خارج از دایره’ توصیف بود. همانطور که نگاه می کردم خدا را به خاطر آفرینش آن همه زیبایی می ستودم. ناگهان در آن حال, حضور پروردگار را در قلبم احساس کردم.
از من پرسید: "دلباخته ام هستی"؟
پاسخ دادم: "بلی, تو صاحب اختیار من هستی."
سپس پرسید:"اگر نقص عضو داشتی, باز هم دلباخته ام میشدی؟"
از این سوال مبهوت شدم. نگاهی به دستها, پاها و سایر اندامهای بدنم انداختم و حسرت خوردم که اگر این اعضا را نداشتم چه کارها که قادر به انجامش نبودم
پاسخ دادم: " خدایا در آن حال , وضعیت دشواری داشتم اما همچنان دلباخته ات میشدم."
دوباره خدا سوال کرد: "اگر نابینا بودی باز هم پدیده های مخلوق مرا ستایش میکردی؟"
چگونه میتوانستم چیزی را بدون دیدن تحسین کنم؟! ناگهان به یاد هزاران نابینایی افتادم که در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتش را تحسین میکنند.
سپس به خدا گفتم: "تصورش برایم دشوار است , اما همچنان دلباخته ات میشدم."
خدا پرسید: "اگر ناشنوا بودی آیا باز هم به کلامم گوش می سپردی؟" چگونه میتوانستم کر باشم و سخنها را بشنوم؟!دریافتم که شنیدن کلام حق الزاما با گوش جسم نیست بلکه با گوش جان , صورت میپذیرد.
پاسخ گفتم: "بسیار دشوار بود اما همچنان به کلام تو گوش می سپردم."
سپس خدا سوال کرد:" اگر لال بودی باز ذکر مرا بر زبان جاری میکردی؟"
چگونه میتوانستم بدون امکان صحبت کردن نام خدا را ذکر گویم؟! در آن لحظه برایم روشن شد که ذکر خدا با حضور قلب و جان صورت میگیرد و گفتار ما در آن نقشی ندارد و عبادت خداوند همیشه با صوت و صدا صورت نمیگیرد. هنگامی که ستمی بر ما روا میگردد , خدا را با الفاظ فکر و اندیشه مان میخوانیم.
پاسخ گفتم:" اگرچه نبودن صوت وصدا دشوار بود, اما خدایا همچنان ذکر تو را میگفتم."
خدا از من پرسید: "آیا حقیقتا مرا دوست داری؟"
با شجاعت ودر کمال اراده و اعتقاد پاسخ دادم:" بلی تورا دوست دارم که حقیقت مطلقی و یگانه واحدی."
با خود اندیشیدم به خدا پاسخی به حق دادم اما...
خدا پرسید: "پس چرا گناه میکنی؟"
پاسخ گفتم: " چون انسانم و بری از خطا نیستم."
خدا گفت: " پس چرا در هنگام راحتی و آسایش از من دور و دورتر میشوی, اما در هنگامه’ مشکلات به سراغ من میآیی؟"
هیچ پاسخی نداشتم که بگویم تنها پاسخم اشک بود.
خدا ادامه داد:" پس چرا در خلوتگاه مرا می ستایی؟ چرا تنها در لحظات نیایش مرا میجویی؟ چرا خودخواهانه از من حاجت میطلبی؟ چرا چون طلبکاران از من خواسته هایت را میخواهی؟"
تنها پاسخم باران اشک بود که پهنای صورتم را پوشانده بود.
سپس گفت:" چرا از من شرمساری؟ چرا حس تعلق را در خود نمی گسترانی؟ چرا در اوج گرفتاری نزد دیگران عاجزانه گریه میکنی, در حالی که شانه های من آماده’ پذیرش تو هستند؟ چرا در زمانی که وقت نماز و عبادت معین ساختم, عذر و بهانه میتراشی؟
سعی کردم پاسخی بگویم اما جوابی نداشتم.
" زندگی بزرگترین موهبت من به بندگان است. این موهبت را تباه نکنید. به شما فکر اعطا کردم که مرا بجویید و بشناسید و بپرستید اما شما بندگان همچنان از آن روی گردانید. کلامم را بر شما آشکار ساختم اما از گنج پر گوهر کلامم هیچ بهره ای نبردید. با شما صحبت کردم اما گوش ندادید. درهای رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهایتان قادر به دیدن آن نبودند. پیامبرانی برایتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود راندید. نیازها و حاجتهای شما را شنیدم و به یکایک آنها پاسخ دادم. آیا به راستی مرا دوست دارید؟"
توان پاسخ نداشتم, چگونه میتوانستم پاسخ دهم؟! بی اندازه شرمسار شده بودم. دیگر هیچ عذری نداشتم. چه میتوانستم بگویم؟! در حالی که با تمام وجودم گریه میکردم و اشک صورتم را پوشانده بود, سوال کردم:" بار الها! مرا ببخش از تو طلب عفو دارم من بنده’ خطاکار و قدر ناشناس تو هستم."
خداوند فرمود: "ای بنده! من رحمانم و خطای خطاکاران را میبخشم."
پرسیدم: "خدایا با این همه خطاکاری باز چرا مرا میبخشی و دوستم داری؟"
خدا گفت: " چون تو مخلوقم هستی, پس هیچگاه تو را رها نمیکنم, هنگامی که تو گریه میکنی, به تو رحم میکنم و رنجهایت را درک میکنم. وقتی شاد و مسرور هستی, وجد تو را میفهمم. وقتی افسرده میشوی به تو دلگرمی میدهم. وقتی شکست میخوری تو را یاری میکنم تا بلند شوی. وقتی خسته هستی کمکت میکنم. بدان که تا آخرین روز حیاتت با تو هستم و دوستت دارم."
هیچ گاه آن چنان جانکاه گریه نکرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود, اما چگونه بود که یک مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش یافتم ؟ چگونه توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم؟
از خدا پرسیدم: "چقدر مرا دوست داری؟"
خدا فرمود: " به آن میزان که خارج از ادراک توست."
و آنجا بود که خدا را با تمام اجزا وجودم ستایش کردم و ثنا گفتم.

خدای واحد...

گفت:
بگو چه او را الله بخوانید چه رحمان بخوانید، نام های نیکو از اوست.
اسرا - 110

بسم الله الرحمن الرحیم در نظر اول یعنی به نام خداوند بخشنده مهربان. 
اما بخشنده گی و مهربانی به نظر ما که اهل قیاس و خودستایی هستیم معنایی دیگر دارد. معنی بسم الله الرحمن الرحیم چیز دیگری ست.
یهودیان خدا را رحمان می خواندند و مسیحیان او را رحیم می خواندند.
بسم الله الرحمن الرحیم یعنی به نام خدای محمد و موسا و عیسا. یعنی به نام خدای ِ واحد.

سرنوشت...؟


حـتـی افـرادی هـم که مـعـتـقـد هـستـنـد سـرنـوشـت هـمه از قـبـل تعـیـیـن شـده و قـابـل تغـیـیـر نیـسـت، مـوقـع رد شـدن از خـیـابـان ابـتـدا دو طـرف آن را نگاه می کـنـنـد
.


اسـتـیـون هـاوکـیـنگ

رمز موفقیت...

مایکل شوماخر چندین سال متوالی در مسابقات اتومبیلرانی "فرمول یک" در دنیا اول شد.
وقتی رمز موفقیتش را پرسیدند، در جواب گفت:
تنها رمز موفقیت من این است که زمانی که دیگران ترمز می گیرند، من گاز می دهم ...
 
DECIDE while others are delaying
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند...

حقیقت...

هـر حـقـیـقــتی از سـه مـرحـلـه می گـذرد:
ابـتـدا، بـه مـسـخره گـرفـتـه مـیـشود
بـعـد بـه شـدت بـا آن مـخالـفـت مـیـشـود
و در آخـر، بـه عـنـوان امـری بـدیهـی پـذـیـرفـتـه میـشـود.


آرتورشوپنهاور "