دوگانگی جامعه در برابر احساس مردان:
...
نتیجه مشکل سازتر این است که راه نیافتن به احساسات درونی باعث ایجاد احساس عجز در مردان میشود، احساسی که باز دوباره از سوی آنان مورد نفرت است و این دور باطل، سرزندگی احساسی آنان را به خطر میاندازد. مردان از سویی به سوی احساسات خود جذب و از سویی از آنها دفع میشوند. مهمتر اینکه این جریان ناخود آگاه اتفاق میافتد و در نتیجه پرداختن آگاهانه به این مسئله را بسیار دشوار میسازد.
پیچیدگی این موقعیت را میتوان در این نکته دید که مردانی که سعی میکنند آن دسته از احساسات و نیازهای درونیشان را که به زنان نسبت داده میشود دریابند و زندگی کنند، از سوی رفیقان خود با عنوانهای مختلف مسخره میشوند. و البته در بسیاری موارد هم از سوی زنان. شکایت این مردان را بسیار میتوان شنید که گویا مردان سنتی مآب، یا مردانی با خصوصیات کلیشهای «مردانه» شانس بیشتری در مقابل زنان دارند. ظاهرا روی آوردن مردان به سمت احساسات درونی خود، برای آنان از سوی اجتماع نیز مشکل ساز میشود. گویا ایده خوب است، اما جامعه هنوز برای ان آماده نیست!
معمولا مردان سعی میکنند که راه حلهای عملی و پیشنهادات سازنده ارائه کنند. در حالیکه معمولا خواست زن «تنها» این است که مردش به او عمیقا گوش دهد و درد او را بفهمد. اما نکته دقیقا در همینجاست: همدردی و درک کردن احساس دیگران، مستلزم آن است که آن احساس را در حدی در خود نیز شناخته باشیم و حس کرده باشیم. و حس کردن اینگونه احساسات برای مردان، به عنوان تهدیدی برای هویت مردانه آنان محسوب میشود.
بیشتر زنان از شریک خود نقطه مقابل این مقاومت احساسی را میخواهند؛ یعنی مردی که ترسها و ضعفهای خود را به رسمیت بشناسد و بتواند در موردشان حرف بزند، که همدردی و هم حسی نشان دهد. از سویی دیگر اما نه مردی که دائما اینگونه باشد! این خواست دوگانه زنان، برای بسیاری مردان آشناست: اینکه محکم و شانهای برای تکیه باشند، در عین حال اما نرم و محتاج به یک تکیهگاه. و نه تنها احساسات و احتیاجات شریک خود را بفهمند، بلکه خود بتوانند آنها را تشخیص دهند. این خواستهای دوگانه، تبدیل به یک عنصر اساسی فرهنگ امروزه ما شده است.
...
__________________________________________________
منبع: شبنم فکر / از کتاب روحیات مردان، بیورن زوفکه
دقیقا احساسی هست این روزها که فتیله خوشی زندگی ما تموم شده و شعله امید و آرامش فرونشسته؛ گرد رخوت همه جا را گرفته. خود دلمشغول و غمین؛ دیگران هم گویا کمابیش همین حال را دارند. عزرائیل هم سراغ ما بیاد افسردگی می گیره! این روزها زیباترین خاطراتی که یادم میاد، یک سال پیش هست و ...
الان یاد این نوشته افتادم رفتم پیداش کردم، نزدیک همین روزها بوده و کنفرانس ساخت و تولید تهران، آخر یکی از ایمیل ها بود؛ یاد اون سحرگاه سرد افتادم و اون روزها که چقدر انرژی و شوق داشتم، این نوشته را با موبایل نوشته بودم...:
"ساعت شش صبح، پایانه آرژانتین
راننده محترم کمی تندرو و لایی کش بود، دست به بوق خوبی هم داشت! خودم با ماشین میومدم، عمرا اینقدر زود میرسیدم
رفتیم نماز خونه به ازای نه نفر خوابیده و چرت زننده، یکی نماز میخوند، ملت هم دم در منتظر که
جا
خالی بشه! صاحابش اومد شروع کرد اموات حاضرین را طلب استغفار کردن، چرت
خلق الله را پاره کرد، زود نماز را خوندیم، یه سالن انتظار پیدا شد که تا
خرخره پره اما حداقل گرمه
که اینها را
ینویسم، همین الان یه آقایی بلند شد گقت موبایلش را دزدیدند، این هم از آخر قصه
..."
خودم باورم نمیشه! یه روزی شاد بودم و می خندیدم و آسمون و ریسمون می بافتم و به قول یکی از دوستام که می گفت "خودت باش!"، "برای هر مشکلی راه حلی داشتم و با خنده و شوخی، به هر ناامیدی امیدی میدادم و ..." هر چی فکر می کنم نمی دونم اون روز چرا اون طوری بودم اصلا اون آدم من بودم!؟ شاید اون روز دیوانه بودم یا امروز دچار ورم مغزی شده ام! یا احتمالا در روند تکامل تعدادی از کروموزم هام از گردونه خارج شده اند...
هرچی بود، الان فکر می کنم اون آدم از درونم ریشه کن شده، مُرده و به تاریخ پیوسته، هرچی می گردم، دیگه خودم هم نمی تونم پیداش کنم...