گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

عشق...


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...


______________

ایمیل وارده

از آمدنم نبود گردون را سود...

و در این فصل سرما، نمی دانم هدف از آمدن ما چه بود...

امسال انگیزه ای ندارم و شادی که شاد باشم برای جشن تولد (برخلاف پارسال) و نمی دانم باید چند شمع دیگر را تا خط پایان بشمارم...

اول از همه همـراه اول و بانـک تجـارت تبریک گفتند، بعد برای چندتا از دوستان مشاور دکترا، کیک و آبمیوه خریدم و گفتم که تولد است... بعد هم خانواده... و در تمام این مدت فقط از تبریک یک نفر، خیلی خیلی خوشحال شدم.... "گفتا خُنُک نسیمی کز کوی دلبر آمد..."

آورده اند تختشان را تقدیم ما کرده اند چون خودشان به جای درس خواندن دلشان هوس خوابیدن می نمود!!!بنده هم مدتی است، نمی دانم، تخت که می بینم بلانسبت یاد تخت مرده شور خانه می افتم. اتفاقا جهت این تخت ما هم با توجه به ابعاد اتاق هم جهت همان تخت مذکور است! حالا فرض کنید هر شب هم روش بخوابم تازه طولش کوتاه است ( یا از قامت ناساز بی اندام ماست...) که سر و پای از دو طرف گیر می کند و قد کشیدن هم عملا غیر ممکن، آدم را یاد مساله معروف فشار قبر هم می اندازد و در این گیر و دار یاد شعر خیام افتادم.

"از آمدنم نبود گردون را سود

از رفتن من جلال و جاهش نفزود

از هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

که این آمدن و ماندن و رفتن ز چه بود؟ "

Give a little love...

موزیک ویدئویی جالب درباره عشق ورزیدن به انسان ها...  

اندکی بذر محبت بفشانیم تا این ویرانه گلستان گردد...

http://s2.picofile.com/file/7599477632/Give_A_Little_Love.flv.html



ویل لنا...


بعض آنچه می بینم...

جای آن است که خون گریست بر حال خویش، مردمان زمانه، روزگار...

که دستی ناتوان که از سر نیاز در پیش کسی دراز می شود، اگر این دست از جسم ناتوان زنی کهن سالی باشد و ...

فردا که شوم خاک، چه حاصل ز ندامت...

چه رفیقان عزیزی 
که بدین راه دراز
 بر شکوه سفر آخرتم ، افزودند
اشک در چشم ، کبابی خوردند
 
قبل نوشیدن چای ، همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا، 
که خودم هیچ نمی دانستم !

نگران بودم من، 
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد
 و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد، 
تا بدانی که تو را می خواهند
دست تان درد نکند ، 
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
 
عکس اعلامیه هم عالی بود،
 کجی ِ روبان هم،
 ایدۀ نابی بود !

متن خوبی که حکایت می کرد 
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
 و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
 که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند 
و تسلای دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه ی  پر سوز و گداز
که بدانند همه،
 ما چه فامیل عظیمی داریم !!!
 

رخصتی داد حبیب،
 که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم، 
همه را می دیدم
همه آنهایی، که در ایام حیات،
من  نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست !
واعظ  ، از من می گفت، 
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
از همه خوبی هام !

و به خانم ها گفت: اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
 و به آواز بخواند:
 
" مرغ باغ ملکوتم نیــَم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

راستی این همه اقوام و رفیق 
من خجل از همه شان !!!
 
من که یک عمر گمان می کردم تنهایم 
و نمی دانستم
من به اندازۀ یک مجلس ختم،
 دوستانی دارم !!!