گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

سخنی از دکتر هلاکویی درباره عشق 1

"...

من موافقم، ولی قبل از ازدواج باید باشه

ببینید ما سه تا مرحله را میگذرونیم، یکی مرحله خوش آمدنه، یکی دوست داشتنه، یکی عاشق شدن. توی انگلیسی هم

I like you, I love you, I'm in love with you

این سه تا مرحله کاملا قابل تفکیکه؛ یعنی جایگاهش در ارتباط و در مغز هم متفاوته.

بنابراین اون رو میشه فهمید. آدم ها باید از هم خوششون بیاد، وقتی خوششون نیاد بهتره برن دنبال کارشون. وقتی خوششون آمد، در اثر گفتگو و ارتباط همدیگه را دوست داشته باشند و اگر از نوع ویژه ای پیدا شد، نوع انحصاری و منحصر به فرد و استثنایی پیدا شد، اونوقت اسمش میشه عشق. اونوقت هست باید پشتش ازدواج کرد

ولی ما ازدواج نمی کنیم، عشق بعدا بیاد، چون عشق بعدا نمیاد. این پرت و پلاها را باید گذاشت کنار. بعلاوه، چه ضرورتی داره آدم چیزی که نمی دونه میاد یا نمیاد را فکر کنه میاد!؟

... بنابراین من با یه تیکه این حرف موافقم ولی اگر می خوایم نتیجه ای ازش بگیریم که ما ازدواج کنیم، عشق بعدا بیاد بسیار بیخوده. صبر می کنیم عشق وقتی آمد میریم..."

لینک دانلود

___________________________________

توضیح: دکتر فرهنگ هلاکویی هم اکنون مدیر مرکز بهزیستی بورلی هیلز است و به عنوان مشاور ازدواج، خانواده و کودکان در این مرکز مشغول به فعالیت است. وی همچنین از سال ۲۰۰۰ میلادی تاکنون برنامه تلویزیونی «رازها و نیازها»، که در آن به پرسش‌های روانشناسی پاسخ داده می‌شود، را اجرا می‌کند.

از ماه اکتبر سال ۲۰۰۴، همزمان با برنامه‌های رادیوئی و جلسات سخنرانی، سلسله برنامه‌های آموزشی را تدارک دیده است که به تدریج از شبکه‌های تلویزیون ایرانی پخش می‌شود.

اندر حکایت بهانه های ملانصرالدینی...

به سلامتی! سرویس های گـوگل هم یکسره فـیــلــتر شد!!! این یکی را باورمان نمی شد با این حال ما که از قدیم الایام عادت داشتیم به استفاده از فــیـلــتر شکن که هیچ، برامون فرقی نمی کنه اما اونایی که تا الان خویشتن داری نموده بودند کم کم می رسند به این که استفاده از فــیـلـترشکن اجتناب ناپذیره. با این وضع پیش بینی میشه که چند وقت دیگه کل اینترنت بسته میشه و فقط چندتا سایت خاص باز می مونه بعدش هم میگن شما که همین سایت های باز مونده را روی اینترنت ملی دارید! اصلا این اینترنت جهانی را جمعش کنیم یا محدود بشه و همه پیش به سوی اینترنت ملی! فایده اش چیه!؟ تنها فایده اش، صرفه جویی در پنج هزار میلیارد تومانی هست که سالیانه صرف تجهیزات، ارتقای نرم افزار و سخت افزاری و سایر خدمات مرتبط با فـیـلترینگ میشه. البته اگر همین بودجه نیاد بره جای دیگه بلا و مصیبت بدتری نازل بشه.

پناه بر خدا

یعنی چی!؟

صادقانه بگم، یه سوالی برام مطرح شده، خودم هم موندم تو این اوضاع اقتصادی و کساد و بیکاری و مشکلات اشتغال، چهار جا رزومه فرستادم، سه جا دعوت شدم برای مصاحبه و مقبول افتاد و البته به دلایلی خودم پس زدم! و یک جایش هم الان پاره وقت مشغولم! در کنار کار آزادی که خودم پیش گرفتم

اما آخرینش امروز از مپنای کرج امروز زنگ زدند... و مشکل من فقط اینه که باید برم کرج زندگی کنم در حالی که همه خونه زندگیم توی دهات اصفهانه و نمی خوام رهاش کنم برم و دوستام میگن برو، مپنا را از دست نده، البته مپنا حداقل برای تجربه و رزومه جای بسیار خوبیه اما برای من مشکلاتی هست...

خودم هم موندم! حالا نشستم دارم فکر می کنم و فکر می کنم و فکر...

اما بیشتر از همه این سوال برام پیش اومده که تو این اوضاع بیکاری 30 درصد! چرا این اتفاقات داره میفته!؟ احتمالا از در اون طرفی بیست نفر را بیرون می کنند!

الله اعلم!

After Shave

صبح به سختی از خواب بیدار می شوید. رادیو را روشن می کنید:
"به به...! چه روز قشنگی است امروز. یک روز عالی! دوستی می گفت..."
اما شما معتقدید که امروز، روز بسیار زشت و چرت و پرتی است. دوست آن گوینده هم غلط کرده که گفته هوا بهاری است. اصلا غلط کرده هر کسی درباره امروز حرف زده! یکی از دلایل ناراحتی تان این است که از اصلاحات متنفر هستید و امروز مجبور هستید که ریش تان را مرتب کنید. ماشین ریش تراش را بر می دارید. با عصبانیت جلو آینه حمام می ایستید و علیه خودتان شعار و فحش می دهید. ناگهان ماشین ریش تراش از مسیر منحرف می شود و قسمتی از ریش تان را می زند. می خواهید ریش بلند خود را کوتاه و همسطح قسمت خراب شده کنید. ولی آن قسمت سه تیغه و صاف شده است. به ناچار کاملا اصلاحات می کنید. در آخر هم کرم
"افتر شیو" پسرتان را به صورتتان می مالید امروز کنفرانس مطبوعاتی دارید. شما رئیس اداره ای هستید که اگر با آن قیافه دیده بشوید، فاجعه رخ خواهد داد. تصمیم می گیرید با منشی خود تماس بگیرید و جلسه را کنسل کنید. ولی بهانه ای برای این کار ندارید. از طرفی نیز مطمئن هستید که اگر همسرتان قضیه را بفهمد، آنرا همه جا پخش می کند. چون برادر بی سواد و معتاد او را در اداره مدیر یکی از بخش ها کرده اید ولی حالا پسرعمویش را استخدام نمی کنید. همسرتان قهر کرده و به خانه مادرش رفته است. به ناچار تصمیم
می گیرید که بلایی سر خودتان بیاورید تا آن را بهانه کنید و تا ریش تان مثل روز اول نشده در انظار حاضر نشوید. به آشپزخانه
می روید و کارد را بر می دارید. ولی نمی دانید آن را به کجایتان بزنید. می ترسید که از شدت خونریزی بمیرید. از طرفی هم مطمئن هستید که در هر حال اگر با آن شکل و شمایل به اداره بروید، به زودی مجبور به خودکشی خواهید شد. فکر می کنید مسموم شدن هم خوب است. در یخچال به دنبال یک ماده خوراکی می گردید که تاریخ مصرف آن گذشته باشد. ولی همه چیز را تازه خریده اید. از فکر مسموم شدن هم بیرون می آیید. فکری به ذهنتان می رسد. با خودتان فکر می کنید که می شود یک جایی از بدن خود را عمل جراحی کنید. اینجوری در بیمارستان بستری می شوید و کسی را به حضور نمی پذیرید. با یکی از دوستانتان که پزشک است تماس می گیرید. او عمل آپاندیس را پیشنهاد می کند. شما قبلا این کار را کرده اید. به دکتر می گویید که دوران استراحت پس از عمل جراحی باید به اندازه ای باشد که ریش تان در این مدت در بیاید. دکتر می گوید که چون کاملا سالم هستید تنها دو راه دارید. زایمان کنید، یا مثل
مایکل جکسون عمل کنید. از دکتر خداحافظی می کنید. تصمیم می گیرید که سکته قلبی کنید. برای این کار باید حسابی عصبانی بشوید. به منزل مادر خانم تان زنگ می زنید و هر آنچه که در این چند سال نگفته اید را می گویید. سپس گوشی تلفن را می گذارید و تلفن را از پریز می کشید. بجای عصبانی بودن احساس سبکی می کنید. کنفرانس مطبوعاتی تا دو ساعت دیگر شروع می شود. تنها یک راه برایتان باقی مانده و آن این است که در مسیر اداره تصادف کنید. پشت چراغ قرمز توقف کرده اید. بیلبورد سر تقاطع را نگاه می کنید. تبلیغ یک کرم مو بر صورت است که برای همیشه موها را از بین می برد. خنده تان می گیرد. شیشه کرم برایتان آشنا است. شبیه کرم "افتر شیو" پسرتان است. دقت می کنید و متوجه می شوید که خودش است. صورت صاف تان را در آینه می بینید و فریاد می زنید:
- خوشگل...!!!...
راننده خودرو کناری فکر می کند که به همسر او متلک انداخته اید. با عصبانیت می گوید:
- الان خوشگل را نشانت می دهم!
 سپس پیاده می شود و به طرف اتومبیل شما می آید. گاز می دهید و فرار می کنید. او هم به دنبالتان می آید. تعقیب و گریز آغاز
می شود. نمی توانید از دستش فرار کنید. در یک خیابان ناگهان متوجه می شوید که پشت سرتان نیست و گم تان کرده است.
می بینید که ورودی یک پارکینگ باز است. داخل آن می پیچید و تصمیم می گیرید که مدتی در آنجا بمانید تا مطمئن بشوید که راننده عصبانی شما را گم کرده است. یک گوشه از پارکینگ پارک می کنید. سرتان را روی فرمان می گذارید و نفس راحتی
می کشید. کسی به شیشه می زند. نگاه می کنید. نگهبان اداره است. شما را بدون ریش نمی شناسد. راننده آن خودرو که تعقیب تان
می کرد خبرنگار است و با همسرش برای شرکت در کنفرانس مطبوعاتی شما به اداره تان می آید.


فرورتیش رضوانیه

از جان طمع بریدن آسان بود و لیکن...

ویلیام گلاسر در نظریه خود نیازهای اصلی انسانها را به 5 گروه تقسیم میکند:

- تلاش برای زنده ماندن

- دوست داشتن، رابطه با دیگران و حس تعلق

- قدرت

- آزادی و اختیار

- لذت و خوشی

گلاسر معتقد است که اولویت نیازها برای هر کسی متفاوت است. هستند کسانی که برای عشق خود، از جان میگذرند (اولویت نیاز ارتباطی به نیاز زنده ماندن) و هستند کسانی که برای به دست آوردن قدرت نزدیکان خویش را به قتل میرسانند (اولویت داشتن نیاز به قدرت در مقایسه با نیازهای ارتباطی).