گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

آخرهای سفر

الان نشسته ام باز همان جایی که چهار روز پیش بودم. مرقد امام، توی ماشین و لپ تاپ جلوی دستم، چقدر امروز راه چالوس و ترافیک عجیبش خسته مان کرد. آخر مسیر ترافیک سنگینی بود و همه خسته ومستاصل شده بودند، دیگر حتی به شک افتادیم که ادامه راه را برای فردا بگذاریم و جایی بین راه و در چادر شب را سحر کنیم که، پلیس، رسید، آژیرکشان و دست تکان میداد به سمت دیگر جاده، یعنی جاده یکطرفه شده... و ناگهان پاها رفت روی پدال های گاز و سرعت خودروها از 80 فزون شد... فکر می کردم شاید جاده زندگی هم همین گونه باشد. بعضی وقت ها در عین ناامیدی و بن بست، ناگهان راهی گشوده شود...

ساعت حدود 9:30 رسیدیم و من الان نمازم را خوندم و برگشتم و می نویسم...

و در نماز ناقص و ناچیزم، بسیار دعا کردم برای آن که می داند...

صدای جیرجیرک ها با صدای بچه هایی که دارند دلخوشانه بازی می کنند درهم آمیخته ... نمی دانم چرا آدم بزرگ ها صدایی ندارند!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد