گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

دریا و دلتنگی...

بشینی توی بالکن

ساحل و آدم هاش را تماشا کنی، چقدر  هم شادند... 

خوش به حالشون!

توی طبقه سوم ساحل و آدم هاش خیلی خوب از این بالا مشخص اند و چشم انداز تاریک دریا که پوچی را به یاد آدم میاره!

همه خوابیدن... نمی فهمم، دیشب که کلی خوابیدند، توی ماشین که خواب بودن و من رانندگی کردم، ظهر هم که خوابیدند، الان هم که چه زود خوابیدند... پس کی بیدارند!؟

احساس خستگی هست اما حس خوابیدن نیست! اصلا اگر می شد نخوابید چقدر خوب بود، لحظات خواب آدم فکرش در اختیار خودش نیست، لحظات بغرنجیه.

رفتیم امشب رستوران با یکی از این کنسرت های نه چندان جالب! و یه پیتزایی که اون هم نرفت پایین! بلند شدم رفتم با پسر عمو یه نگاهی به مغازه ها انداختیم، یه فروشگاه لباس بود، شال های قرمزش  خیلی زیبا بود نظرم را جلب کرد و خاطره...

یه دلستر خریدیم و برگشتیم منزل...

قبلش رفتم یه قدمی لب ساحل زدم تنهایی، کمی نشستم، یادم اومد پارسال آرزو می کردم کسی که ... همین فکرهای احمقانه همیشگی! و اندوهی که همین طورش هم از صدای دریا می باره، وقتی بخوای بغض کنی که دیگه... یک دقیقه از صدای دریا را ضبط کردم و آپلود خواهم کرد همینجا.

راستی چقدر جاده چالوس ترافیک بود، هشت ساعت توی راه، فقط 150 کیلومتر، تا قبل از کندوان ترافیک بود بعدش راه باز بود و با سرعت بالا اومدیم، این هم از معجزات تونل!

هوای امروز آفتابی و شرجی و گرم بود غروب بهتر شد و الان خیی مطبوع تر شده خلق الله تازه به جنب و جوش افتادند و خانوادگی زیختند توی دریا!

خب دیگه پرحرفی کافیه... 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد