- یه وقتی سرگرمی ام این بود بشینم سریال های زبان اصلی ببینم؛ بعضی وقت ها که یک سریال خیلی جذاب بود، دو سه قسمت در یک روز می دیدم و البته شب ها که خواب می دیدم انگلیسی صحبت می کردم و فضاهای سریال وارد زندگی ام می شد...
- کلا اینقدر خواب می دیدم و می بینم که همیشه آرزوی خوابی بدون خواب دیدن را دارم یعنی آدم شب خاموش بشه و فردا صبح روشن!
- یه وقت هایی توی خواب می فهمم که خواب هستم! بعد شروع می کنم برنامه ریزی برای خوابم؛ یعنی دقیقا فکر می کنم الان که من خواب هستم پس می تونم هرکاری بکنم و معمولا تصمیم می گیرم پرواز کنم و تجربه بسیار لذت بخشی هست وقتی توی خواب احساس سبکی و پرواز دارم و زمین را از بالا تماشا می کنم؛ یه وقت هایی هم تصمیم می گیرم که چیزی یا کسی که در دنیای واقع آرزوش را دارم پیدا کنم یا ببینم ... بعضی وقت ها هم می خوام اصلا بیدار بشم؛ ولی معمولا در این مواقع از یک خواب خارج میشم و میرم توی یه خواب دیگه شبیه فیلم "سرآغاز"... مثلا یه بار خواب دیدم گریه می کردم بعد بیدار شدم توی یه خواب دیگه، توی جمع بودم و خجالت کشیدم و داشتم اشک هام را پاک می کردم و وقتی کامل بیدار شدم بغض کرده بودم...
دارم به این باور می رسم که خواب پل ارتباطی مرگ و زندگی هست... یه نکته جالب دیگه این هست که خواب، اطلاعات مغز آدم را طبقه بندی می کنه یعنی اگر امروز مطلبی را بخونم، شب بخوابم و فردا بخوام امتحانش را بدم نسبت به وقتی که همون روز بخونم و امتحانش را بدم بهتر نتیجه می گیرم
و همه این ها را نوشتم که چی بگم... خودم هم نمی دونم! فقط می خواستم بنویسم مثل وقتی که می خوام صحبت کنه تا سکوت بشکنه و دنبال موضوع می گردم. بعضی وقت ها فکر می کنم این هایی که صبح تا شب علاف توی کوچه و خیابون اند یا بعضی از این کاسب های بیکار و همدم مگس ها! چی برای هم تعریف می کنند!؟ فکر کنم از همین نوع تعاریف دارند و یا از درد بیکاری مردم را تماشا می کنند و در مورد عیوب و رفتارشون نظر میدن و جلسه می گیرن و روز را شب می کنند...؛
Programm Shortcuts:
یه وقت هایی هست...
رسما احساس افسردگی وجود آدم را می گیره
هیچ چیزی براش شادی آور نیست
هیچ چیز خلا ذهن و وجودش را پر نمی کنه
نه موسیقی، نه فیلم، نه گردش، نه...
هیچ چیز معنی آرامش نداره
آدم احساس می کنه یک تکه اضافی از حیات بشریه که هدف و کارکردش را از دست داده
همه چیز پر از تکراره
همه جا واژه های خسته کننده در نوسانه
یک کسی هست، که باید باشه اما نیست
چیزی که باید باشه اما نیست
برآورد کردم در وجود خودم، وقتی چند مدتی تلاش می کنم و آخرش بی نتیجه میشه
میرسم به یاس، بار زندگی سنگین میشه و دنیا روی کج و ناخوشش را نشون میده
این مواقع باید کمی گذروند، به هر ترتیبی
بعد دوباره انرژی میاد سراغ آدم
دوباره نیرویی جمع میشه در درونش
و باز هم تلاش
...