گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

از خدا می پرسم

بعضی وقت ها از خدا می پرسم

چرا کارهای دنیا را اینقدر سخت آفریده

چرا آدم هایی آفریده که خون یکدیگر را در شیشه کنند

چرا این همه بلا و عذاب هست

چرا درد عشق و دوری هست

اصلا چرا من هستم، مگر من ناچیز می تونم فایده ای به حال کسی داشته باشم...

و هزار چرای دیگه

بعد هم در ذهن خودم جواب می گیریم که شاید خدا هم از بنده ها می پرسه که چرا دنیا را به کام خود و دیگران تلخ می کنند و هزار بلا بر سر نوع بشر میارن؛ داستان آفرینش ساده تر از این ها بود، انسان ها خود پیچیده اش کردند و طبق معمول راه افتادند دنبال یه مقصری که همه چیز را برگردنش بیندازند و ...

الان شروع کردن انگشت چهارم (از سمت انگشت شصت) متعلق به دست چپم، حسابی خارش پیدا کنه! فکر کنم کفر گویی کردم، کمی دیگه بنویسم احتمالا یه سکته خفیف می کنم و بعدش هم ...

همین جا تمومش می کنم، حرف توی دلم بسیار هست اما مجال و حس نوشتن نیست یا به قول جناب مولانا

با لب دمساز خود گر جفتمی/ همچو نی من گفتنی ها گفتمی

...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد