گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

از خود بی خبر



امشب، اول شب خوابیدم، حدود یک ساعت، بعد ناگهان از خواب پریدم. احساس می کردم از مرگ بازگشتم، دنیا برایم یک جای غریب بود، انگار ده ها سال می شد که از این دنیا دورام. از خدا می پرسیدم، من کجام؟ چرا؟ می خواستم دوباره بخوابم و بیدار نشم. احساس غربت دلم را می فشرد...

از خودمان شروع کنیم...

1- آب دهانمان را روی زمین نیندازیم


2- وسط پیاده رو (مخصوصا در مکان های شلوغ) یهو واینستیم!


3-کسی را قضاوت نکنیم


4- پینگلیش تایپ نکنیم


5- ساعت 11 شب به بعد، آلودگی صوتی ایجاد نکنیم، یک ساعت در کوچه خداحافظی نکنیم.


6-هر چیزی را که برای خودمان می پسندیم برای دیگران هم روا بداریم


7- اگر نمی دانیم، سکوت کنیم


8-بعد از سبقت گرفتن، به سرنشینان ماشین کناری نگاه نکنیم


9-وقتی پراغ برای ماشین ها سیز است، از خیابان عبور نکنیم، حتی اگر شلوغ نبود


10- توی تاکسی با موبایل صحبت نکنیم


11-به دختر و پسر که در خیابان راه می روند، زل نزنیم، آن ها هم آدمند و البته عاشق...


12- برای بالا رفتن خودمان از شانه های دیگران استفاده نکنیم


13- در رستوران یا کافه به میزهای بغل دستمان که در حال صرف غذا اند، نگاه نکنیم


14- اگر با کسی شوخی می کنیم، متقابلا ظرفیت جواب را داشته باشیم


15- محیط زیست سطل زباله نیست!


16- کسی که مشروب می خورد، کافر نیست، طبیعتا کسی که هیئت می رود، عقب افتاده نیست. به اعتقادات دیگران احترام بگذاریم.


17- رک گویی را با بی ادبی و بی احترامی یکی ندانیم


18- ادعا نداشته باشیم، حرف هایمان را در عمل بزنیم


19- حتی به کوچک تر از خودمان هم احترام بگذاریم


20- به داخل خانه ای که دربش باز است نگاه نکنیم


21- بعد از اتمام غذا صندلیمان را سرجایش بگذاریم

نسل آینده...


روزی که آلبرت انیشتن از آن میترسید احتمالاً بالاخره رسید:

دور هم در کافی شاپ در حال خوردن قهوه


یک روز زیبا در ساحل



هواداری تیم محبوب


یک شام دلچسب در یک رستوران با همراهی دوستان



درس خواندن دستجمعی


دو دوست قدیمی در پارک در کنار هم



یک قرار عاشقانه و لذت بخش


من از روزی میترسم که تکنولوژی از تعامل انسانی پیشی بگیرد. چنین روزی ، جهان نسلی از احمقها خواهد داشت.

باز هم پرواز...

دیشب خواب دبدم بزرگ شده ام و رسیدم به میانسالی

شده ام مسئول حراست یا یک پست مهم دیگری در یک محلی که پر است از آدم هایی که اهل تهدید، چاپلوسی و اغوا هستند. به هیچ کدام محلی نمیذاشتم و برایم شده بود کلی دردسر! مثل خیلی از اوقات توی خواب هام، پرواز می کردم و می رفتم از شرشون راحت بشم. روی هوا راه می رفتم. آخر خواب، شب بود و خسته بودم. تنها بودم و کسی و جایی را نداشتم که برم. همونجا دم درب روی زمین خوابیدم. سرد بود زمین اما خوابیدم...

بعدش، دم صبح بود. بیدار شدم از خواب

خواب دو شب پیش

خواب دیدم که همه آماده رفتن می شدند؛ آدم ها نسبت به هم خیلی مهربان و صمیمی شده بودند و چیزی را از هم دریغ نمی کردند.

فضای غم همه جا را گرفته بود. بعضی ها یه سرپناهی پیدا کرده بودند. اون ها کسانی بودند که مغرورتر شده بودند و کمی از مهربانیشون کم شده بود اما خودشون هم می دونستند که سرپناه فایده چندانی نداره پس آماده رفتن می شدند. کلیدها را رها کرده بودند روی زمین که هرکسی می خواد از آنچه دارند استفاده کنه

توی یه ایوان سنگی وسیع بودیم در حد ده متر در ده متر با دیوار های کوتاه سنگی یک متری و از چهار طرف باز. راه پله کوتاهی به سمت یک حیاط کوچک می رفت که چهار دور ایوان بود و بعد محوطه ای مبهم بود...

کمی این ور و اون ور رفتم و نهایتا برگشتم همونجا توی ایوان. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ یک بـمـب هسته ای بود!!! وقتی منفجر می شد  برگشته بودم و نگاهش می کردم (پشت به انفجار بودم و ایستاده )، سرم را برگردوندم که نور شدیدش توی چشمام نیفته، نور اولیه که تموم شد، گرد و غبار زیادی اطرافش برخاست و همون دود قارچی شکل معروف... بعد موج انفجار شروع کرد به پخش شدن و درنوردیدن آثار حیات و داشت می رسید ... احساس بی پناهی می کردم و نوعی احساس رها شدن وقتی که هیچی نیست که بهش چنگ بزنی و جایی که پناه بگیری، با آرامش ایستادم تا بیاد و چقدر احساس خدا نزدیک بود... موج ضربه انفجار رسید نزدیکم ...

بیدار شدم...

ایمیل وارده : هنر معمولی زیستن

تقدیم به همۀ انسانهایی که دوست دارند از لحظات زندگیشان کمال لذت را ببرند.
 
هنر معمولی زیستن
 
معمولی بودن میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد در زندگی. مثلا؟ شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن و نقاش معمولی بودن و وبلاگر معمولی بودن و معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و دوست پسر معمولی داشتن. منظورم از معمولی همان است که عالی نیست، اما هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که می تواند آدمها را شهید کند. من مثلاً. بعد از سالها نقاشی کشیدن و در سایه روشن ذغال روی کاغذ کاهی غرق شدن و حلقه های گرد آبرنگ را با عشق بوییدن، شب تا صبح بالاسر نقاشی نشستن و صبح بوم ها را خیس خیس به دیوار زدن و از ته سالن تماشاشان کردن؛ روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی همکلاسی دبیرستانم در عرض دو دقیقه با مدادنوکی بی جانش خانم مان را با آن دندان های موشی و شلخته ی موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از معلم مان بکشم. حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و ممارست من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص ها "ترین" بودم و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. 
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما همیشه درونم یک سوپر انسان داشته ام که دست به گچ بزند باید طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن ندارد. معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه حق خوردن در یک سری رستوران ها را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.  حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت نقاشی کشیدن، ساز زدن، خواندن، نوشتن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد. مشکل بزرگتر آن مرزی ست که ترین بودن بین لایه لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های معمولی پیدا می شود که برای ترین ها ترحم برانگیز باشد. مثلنِ ترحم، همدلی و هم دردی نیست ها. مثالش می شود جملاتی مثل آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره برای این دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود و غیره. همینقدر منزجرانه و همین قدر دور از زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد. 
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی ام عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند.

گفتاری آموزنده از دکتر هلاکویی

اما اون دوتا چیزی که گفتی اونا مساله است، یکی قصه مقایسه کردن خودته که می دونی اون کار آدم را از پا درمیاره یعنی مقایسه همیشه آدم را به این نتیجه میرسونه که من بدم و عقب افتادم و دیگران از من بدتر اند و جلو افتادند... اون ها بد است

و دوم سرزنش کردن خودت؛ احتمالا فرض کن حوصله نداری بری سر کار نمیری. دلیلی نداره که سرزنش کنی، تنبل، بیکاره، بی عرضه، نمی دونم، فلان بهمان؛ نه، من نه چنین حرف هایی را به کسی می زنم. اگه پسرم نخواد بره سر کار یا بره درس بخونه نه یه همچین حرفی بهش می زنم نه به خودم می زنم...

...

و توی زندگی هم چاره ای به غیر از این نیست. چون تمام آدم هایی که دیگران را با خودشون یا خودشون را با دیگران مقایسه می کنند، از پا در می آیند. اصلا خود این یه بیماریه. به مجرد این که من این کار را می کنم، درست مثل اینه که من سرم را محکم کوبیدم به شیشه. حالا یه ذره که محکم باشه، شیشه را میشکنم و سر خودم را هم زخم می کنم. هیچ وقت توش فایده ای نیست. و بعد هم سرزنش کردن خودم... نه من یه آدمی هستم دارم کوشش ام را می کنم. خودم هم می دونم دارم کوشش ام را می کنم همون طور که بقیه دارند می کنند. تو هم نگاه کن به خودت عزیز...

بنابراین اگر تو خودت را بپذیری مثل بچه ای که قبول کنه من کلاس اول ام، من کلاس سوم ام، بیخودی هی نگاه نکنه به بقیه دانشگاه، من چرا کلاس اول ام یا سوم، خب هستی که هستی، مهم اینه که منی که در کلاس اول هستم، از این کلاس اول خوشحال و راضی باشم تا برم کلاس دوم و از دوم برم سوم...


اصلا تو زندگیت مهم نیست که کجا هستی، مهم اینه که کجا می خوای بری، اصلا...

و اونه که آدم را می سازه یا ویران می کنه...


شرایط استثنایی را من کار ندارم، من با استثنا کار ندارم، نود درصد زندگی حتما دست منه. بنابراین این نود درصد را بذار من بسازم، بذار ده درصد بقیه را هرکی می خواد، خرابش کنه، که تازه نیست، تازه دست دیگران نیست؛ دیگران خرابش نمی کنند!

_________________________________

صحبتی بسیار سازنده و مفید از دکتر هلاکویی درباره مقایسه نکردن خود و هدف زندگی و تلاش لینک دانلود

ناگه نوشت...

امشب رفتیم مسجد، شکر خدا سخنران از این روضه خوان های دوزاری! نبود و استاد دانشگاه بود و درباره مسایل اجتماعی صحبت می کرد؛ بس که روایت کربلا را شنیدیم و مردم همه شنیده اند، تکراری شده و دیگر افزودن پیاز داغ هم مساله را جذاب نمی کند و البته ایشان هم حول هدف امام حسین صحبت می کرد با عطف به مسایل امروز کشور و ادای دین و وفای به عهد و پرهیز از تملق و چاپلوسی و تبعیض در جامعه و ... که همه را مکتوب از اهداف امام حسین ذکر می کرد اما جالب بود که خود سخنران گفت، نماز و روضه و حجاب و ... اصلا به عنوان اهداف ایشان از زبانشان ذکر نشده و بیشتر مسایل اجتماعی بوده و انسانیت...

و البته بحثی هم شد درباره نماز و مسایل اخلاقی و مشکلات اجتماعی از جمله این که ایران مصرف کننده 15 درصد مواد مخدر دنیاست درحالی که 1 درصد جمعیت دنیا را در خود دارد و مسایلی از این دست...

وسط های بحث رسید به مظلومیت اما حسین که پیرمردی کنار دست بنده اشکش سرازیر شد... و البته منظورش بیشتر گم شدن راه امام حسین و حسین حسین کردن خلق در ده روز و گناه کبیره و صغیره نمودن در باقی روزهای سال، با این امید که گناهان با دو قطره اشک بر حسین بخشیده می شود ...

و خوب که در آیین مذهبی مردم دقت کنید... یادم اومد از سخنانی که یکی از اقوام دور که استاد دانشگاه تهران است چند وقت پیش منزلشان بودیم. رشته شان، علوم تربیتی و فلسفه است (فوق لیسانس و دکترا دو رشته) صحبت از این شد که اگر قرآن ما و دین ما به صورت یک بستر باز به جهانیان عرضه شود، چقدر قابل پذیرش است و از نظر ایشان، بخش کمی که دستورات اخلاقی است پذیرفته می شود اما بعضی بخش ها در درون سیستم بسته ما تنها پذیرفته است و بر اساس اعتقاداتی با ریشه ای که خودمان نیز نمی دانیم از کجاست و بحث رسید به اینجا که اگر فردا دین در جامعه نقد شود، مردم به دین گرایش دارند برای این که نیازی در درون خودشان براورده کنند (و خدایی می خواهند که همه امور را به وی موصوف کنند و انتظار معجزه از عالم غیب داشته باشند و ...)

و اتفاقا جای شما خالی، شام ساده ای هم دادند ( استانبولی پلو) که دستی به کمک رساندیم برای سفره و شکر خدا از این نعمت ها...

و به نظر می آید که در نهایت هرکسی علمی بر دست گرفته و یا امروز بر منبری سخنی می راند، مردم را فرامیخواند به عقلانیت و منطق و اخلاق و این خود دایره ای وسیع است از مفاهیم مختلف، و من دیگر حوصله نوشتن ندارم تا بعد...