گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

سکوت...

خانواده یک هفته است که طبق معمول هر سال برای آخر ماه رمضان برنامه سفر شمال ریخته اند و من را هم لاجرم سفارش کرده اند که باید بیایی...

از اولش گفتم، نه ، بله، حوصله ندارم...

امروز صبح که می خواستند بیان، گفتم من نمیام، حوصله ندارم، گرفته ام، شما را هم خسته می کنم... گفتند اصلا کنسل می کنیم و نمیریم و ... و من هم اصرار کردم که بدون من برید، شما که مشهد، مکه، قشم و ... رفتید و من نبودم، این هم یکی از اون سفرها باشه...

گفتند ما نمیریم و کنسل شد و من هم رفتم دانشگاه کلاس داشتم صبح، کلاس که تموم شد رفتم شهرک، بعد تماسی داشتم، چند بار هم از خونه زنگ زدند، پدر و مادر و در صداشون التماس و نگرانی می جوشید و سفارش می کردند، پدرم اولین بار خیلی قربونم رفت، گفت فدات شم...

دلم سوخت، مخصوصا مادرم که من را خیلی می خواد (و به نظرم بیش از دوتای دیگه!) خلاصه داشتند حرکت می کردند و من هم دودل بودم که برم یا نه...

پدر همون موقع تماس گرفت و گفت نمیای؟ دیگه دلم نیومد نه بگم، ظهر بود، برگشتم خونه و ...

توی راه ساکت بودم و همش توی فکر... الان هم همینطور ساکت و آروم ام برای خودم، از خنده ها و لبخندهای همیشگی هم خبری نیست، ولی فکر می کنم پدر و مادر دلشون خوشه...

الان شب هست، تهران، مرقد امام، قبل از اذان مغرب، صدای قرآن...

...یوم تبلی السرائر...

رعد و برق

رعد و برق بر فراز دریای مازندران

عکس با نوردهی طولانی مدت ضبط شده

منبع:نشنال جئوگرافیک

مَردم...

مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت
مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردم خیلی مهمه که تو ...
چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکارس؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا اومدی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟
چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.
مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد.
بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،
روت قضاوت میکنه،
حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه،
از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن
و مشغول کار خودت شو...

خواستن...

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا" سقراط گفت: " این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

مذهب عشق...؟



امجد رسمی / الشرق الاوسط

درون...

سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت:

فرزندم در درون ما بین دو گرگ  کارزاری  بر پاست

یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ،دروغگو، حسود ، حریص و پست

گرگ دیگر آرام ،خوشحال، امیدوار،فروتن و راستگو

پسر کمی فکر کرد و پرسید:

پدر بزرگ کدامیک پیروز است؟؟؟؟

پدر بزرگ بی درنگ گفت: همانی که تو به او غذا می دهی!!!!

وحی ...


خداوند متعال به حضرت موسی علیه السلام وحی فرمود
:
 
ای موسی : شش چیز در شش موضع قرار دارد و مردم در شش چیز دیگربه دنبال آن می گردند و
هرگز به آن نمی رسند.

 
اول – من راحتی را در بهشت قرار دادم و مردم در دنیا به دنبال آن هستند.

دوم- من علم را در گرسنگی قرار دادم و مردم در سیری بدنبال آن هستند.

سوم- من عزّت را در نماز شب قرار دادم و مردم در ابواب سلاطین بدنبال آن هستند.

چهارم- من بلندی و رفعت و درجه را در تواضع قرار دادم و مردم در  تکبّر بدنبال آن هستند.

پنجم- من اجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم و مردم در قیل وقال بدنبال آن هستند.

ششم- من بی نیازی را در قناعت قرار دادم و مردم در زیادی مال وملک بدنبال آن هستند

گمنام داستان...

این قصه خوانده ایم،
این قصه خوانده ایم به تکرار،
این قصه را به نقل ز قرآن و مثنوی،
خواندیم پیش از این.

این قصه خوانده ایم که میبرد؛
آن مور بینوا؛
آن مور خوشخیال؛
پای ملخ به کاخ سلیمان!
البته که به همت آن مور؛
گفتیم آفرین!

خواندیم قصه را و شنیدیم بارها،
اما شما و ما،
در ماجرای مور و سلیمان*،
هرگز به حال آن ملخک فکر کرده ایم؟
یک لحظه ردّ پای ملخ را گرفته ایم؟
آن بینواترین.

من با اجازه تان،
در ماجرای مور و سلیمان پادشاه،
گاهی به حال و روز ملخ فکر میکنم:
آن بی نشان شهید، گمنام داستان!
یعنی یگانه صاحب آن پا.
باری. همین. همین!

_______________

هادی.خ.

*اشاره به داستان موری که به عنوان هدیه ران ملخی به پیشگاه حضرت سلیمان برد