در سیره ابی عبدالله نکات برجسته ایست که برای ما راهکار رهایی بخش میدهد. حضرت پس از دریافت نامه ای کوفیان برای بررسی دقیق تر اوضاع از نزدیک ، جناب مسلم بن عقیل را فرستادند برای بررسی کوفه. در این مسیر طوفان شن شد و هر دو همراه مسلم بن عقیل از دنیا رفتند . ایشان برای ابی عبدالله نامه نوشتند و عرض کردند ”به نظرم این مرگها نشانه بدیست برای این سفر و کسی دیگر را بفرستید شاید خوش فال باشد” . حضرت در پاسخش فرمودند که اهل بیت به این شیوه کارهایشان را نمی کنند و وظیفه خود را به اتمام برسانید. یعنی شیوه تربیتی امام حسین مبتنی بر وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری بوده است نه پنهان شدن پشت دیوارهای غیبی و خرافی و ...
_____________________
منبع: سایت دکتر شیری/ استخاره و قایم شدن پشت مفاهیمی از این دست
امشب، اول شب خوابیدم، حدود یک ساعت، بعد ناگهان از خواب پریدم. احساس می کردم از مرگ بازگشتم، دنیا برایم یک جای غریب بود، انگار ده ها سال می شد که از این دنیا دورام. از خدا می پرسیدم، من کجام؟ چرا؟ می خواستم دوباره بخوابم و بیدار نشم. احساس غربت دلم را می فشرد...
1- آب دهانمان را روی زمین نیندازیم
2- وسط پیاده رو (مخصوصا در مکان های شلوغ) یهو واینستیم!
3-کسی را قضاوت نکنیم
4- پینگلیش تایپ نکنیم
5- ساعت 11 شب به بعد، آلودگی صوتی ایجاد نکنیم، یک ساعت در کوچه خداحافظی نکنیم.
6-هر چیزی را که برای خودمان می پسندیم برای دیگران هم روا بداریم
7- اگر نمی دانیم، سکوت کنیم
8-بعد از سبقت گرفتن، به سرنشینان ماشین کناری نگاه نکنیم
9-وقتی پراغ برای ماشین ها سیز است، از خیابان عبور نکنیم، حتی اگر شلوغ نبود
10- توی تاکسی با موبایل صحبت نکنیم
11-به دختر و پسر که در خیابان راه می روند، زل نزنیم، آن ها هم آدمند و البته عاشق...
12- برای بالا رفتن خودمان از شانه های دیگران استفاده نکنیم
13- در رستوران یا کافه به میزهای بغل دستمان که در حال صرف غذا اند، نگاه نکنیم
14- اگر با کسی شوخی می کنیم، متقابلا ظرفیت جواب را داشته باشیم
15- محیط زیست سطل زباله نیست!
16- کسی که مشروب می خورد، کافر نیست، طبیعتا کسی که هیئت می رود، عقب افتاده نیست. به اعتقادات دیگران احترام بگذاریم.
17- رک گویی را با بی ادبی و بی احترامی یکی ندانیم
18- ادعا نداشته باشیم، حرف هایمان را در عمل بزنیم
19- حتی به کوچک تر از خودمان هم احترام بگذاریم
20- به داخل خانه ای که دربش باز است نگاه نکنیم
21- بعد از اتمام غذا صندلیمان را سرجایش بگذاریم
روزی که آلبرت
انیشتن از آن میترسید احتمالاً بالاخره رسید:
دیشب خواب دبدم بزرگ شده ام و رسیدم به میانسالی
شده ام مسئول حراست یا یک پست مهم دیگری در یک محلی که پر است از آدم هایی که اهل تهدید، چاپلوسی و اغوا هستند. به هیچ کدام محلی نمیذاشتم و برایم شده بود کلی دردسر! مثل خیلی از اوقات توی خواب هام، پرواز می کردم و می رفتم از شرشون راحت بشم. روی هوا راه می رفتم. آخر خواب، شب بود و خسته بودم. تنها بودم و کسی و جایی را نداشتم که برم. همونجا دم درب روی زمین خوابیدم. سرد بود زمین اما خوابیدم...
بعدش، دم صبح بود. بیدار شدم از خواب
خواب دیدم که همه آماده رفتن می شدند؛ آدم ها نسبت به هم خیلی مهربان و صمیمی شده بودند و چیزی را از هم دریغ نمی کردند.
فضای غم همه جا را گرفته بود. بعضی ها یه سرپناهی پیدا کرده بودند. اون ها کسانی بودند که مغرورتر شده بودند و کمی از مهربانیشون کم شده بود اما خودشون هم می دونستند که سرپناه فایده چندانی نداره پس آماده رفتن می شدند. کلیدها را رها کرده بودند روی زمین که هرکسی می خواد از آنچه دارند استفاده کنه
توی یه ایوان سنگی وسیع بودیم در حد ده متر در ده متر با دیوار های کوتاه سنگی یک متری و از چهار طرف باز. راه پله کوتاهی به سمت یک حیاط کوچک می رفت که چهار دور ایوان بود و بعد محوطه ای مبهم بود...
کمی این ور و اون ور رفتم و نهایتا برگشتم همونجا توی ایوان. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ یک بـمـب هسته ای بود!!! وقتی منفجر می شد برگشته بودم و نگاهش می کردم (پشت به انفجار بودم و ایستاده )، سرم را برگردوندم که نور شدیدش توی چشمام نیفته، نور اولیه که تموم شد، گرد و غبار زیادی اطرافش برخاست و همون دود قارچی شکل معروف... بعد موج انفجار شروع کرد به پخش شدن و درنوردیدن آثار حیات و داشت می رسید ... احساس بی پناهی می کردم و نوعی احساس رها شدن وقتی که هیچی نیست که بهش چنگ بزنی و جایی که پناه بگیری، با آرامش ایستادم تا بیاد و چقدر احساس خدا نزدیک بود... موج ضربه انفجار رسید نزدیکم ...
بیدار شدم...