گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

ایمیل وارده : هنر معمولی زیستن

تقدیم به همۀ انسانهایی که دوست دارند از لحظات زندگیشان کمال لذت را ببرند.
 
هنر معمولی زیستن
 
معمولی بودن میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد در زندگی. مثلا؟ شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن و نقاش معمولی بودن و وبلاگر معمولی بودن و معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و دوست پسر معمولی داشتن. منظورم از معمولی همان است که عالی نیست، اما هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که می تواند آدمها را شهید کند. من مثلاً. بعد از سالها نقاشی کشیدن و در سایه روشن ذغال روی کاغذ کاهی غرق شدن و حلقه های گرد آبرنگ را با عشق بوییدن، شب تا صبح بالاسر نقاشی نشستن و صبح بوم ها را خیس خیس به دیوار زدن و از ته سالن تماشاشان کردن؛ روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی همکلاسی دبیرستانم در عرض دو دقیقه با مدادنوکی بی جانش خانم مان را با آن دندان های موشی و شلخته ی موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از معلم مان بکشم. حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و ممارست من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص ها "ترین" بودم و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. 
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما همیشه درونم یک سوپر انسان داشته ام که دست به گچ بزند باید طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن ندارد. معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه حق خوردن در یک سری رستوران ها را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.  حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت نقاشی کشیدن، ساز زدن، خواندن، نوشتن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد. مشکل بزرگتر آن مرزی ست که ترین بودن بین لایه لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های معمولی پیدا می شود که برای ترین ها ترحم برانگیز باشد. مثلنِ ترحم، همدلی و هم دردی نیست ها. مثالش می شود جملاتی مثل آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره برای این دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود و غیره. همینقدر منزجرانه و همین قدر دور از زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد. 
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی ام عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند.

گفتاری آموزنده از دکتر هلاکویی

اما اون دوتا چیزی که گفتی اونا مساله است، یکی قصه مقایسه کردن خودته که می دونی اون کار آدم را از پا درمیاره یعنی مقایسه همیشه آدم را به این نتیجه میرسونه که من بدم و عقب افتادم و دیگران از من بدتر اند و جلو افتادند... اون ها بد است

و دوم سرزنش کردن خودت؛ احتمالا فرض کن حوصله نداری بری سر کار نمیری. دلیلی نداره که سرزنش کنی، تنبل، بیکاره، بی عرضه، نمی دونم، فلان بهمان؛ نه، من نه چنین حرف هایی را به کسی می زنم. اگه پسرم نخواد بره سر کار یا بره درس بخونه نه یه همچین حرفی بهش می زنم نه به خودم می زنم...

...

و توی زندگی هم چاره ای به غیر از این نیست. چون تمام آدم هایی که دیگران را با خودشون یا خودشون را با دیگران مقایسه می کنند، از پا در می آیند. اصلا خود این یه بیماریه. به مجرد این که من این کار را می کنم، درست مثل اینه که من سرم را محکم کوبیدم به شیشه. حالا یه ذره که محکم باشه، شیشه را میشکنم و سر خودم را هم زخم می کنم. هیچ وقت توش فایده ای نیست. و بعد هم سرزنش کردن خودم... نه من یه آدمی هستم دارم کوشش ام را می کنم. خودم هم می دونم دارم کوشش ام را می کنم همون طور که بقیه دارند می کنند. تو هم نگاه کن به خودت عزیز...

بنابراین اگر تو خودت را بپذیری مثل بچه ای که قبول کنه من کلاس اول ام، من کلاس سوم ام، بیخودی هی نگاه نکنه به بقیه دانشگاه، من چرا کلاس اول ام یا سوم، خب هستی که هستی، مهم اینه که منی که در کلاس اول هستم، از این کلاس اول خوشحال و راضی باشم تا برم کلاس دوم و از دوم برم سوم...


اصلا تو زندگیت مهم نیست که کجا هستی، مهم اینه که کجا می خوای بری، اصلا...

و اونه که آدم را می سازه یا ویران می کنه...


شرایط استثنایی را من کار ندارم، من با استثنا کار ندارم، نود درصد زندگی حتما دست منه. بنابراین این نود درصد را بذار من بسازم، بذار ده درصد بقیه را هرکی می خواد، خرابش کنه، که تازه نیست، تازه دست دیگران نیست؛ دیگران خرابش نمی کنند!

_________________________________

صحبتی بسیار سازنده و مفید از دکتر هلاکویی درباره مقایسه نکردن خود و هدف زندگی و تلاش لینک دانلود

ناگه نوشت...

امشب رفتیم مسجد، شکر خدا سخنران از این روضه خوان های دوزاری! نبود و استاد دانشگاه بود و درباره مسایل اجتماعی صحبت می کرد؛ بس که روایت کربلا را شنیدیم و مردم همه شنیده اند، تکراری شده و دیگر افزودن پیاز داغ هم مساله را جذاب نمی کند و البته ایشان هم حول هدف امام حسین صحبت می کرد با عطف به مسایل امروز کشور و ادای دین و وفای به عهد و پرهیز از تملق و چاپلوسی و تبعیض در جامعه و ... که همه را مکتوب از اهداف امام حسین ذکر می کرد اما جالب بود که خود سخنران گفت، نماز و روضه و حجاب و ... اصلا به عنوان اهداف ایشان از زبانشان ذکر نشده و بیشتر مسایل اجتماعی بوده و انسانیت...

و البته بحثی هم شد درباره نماز و مسایل اخلاقی و مشکلات اجتماعی از جمله این که ایران مصرف کننده 15 درصد مواد مخدر دنیاست درحالی که 1 درصد جمعیت دنیا را در خود دارد و مسایلی از این دست...

وسط های بحث رسید به مظلومیت اما حسین که پیرمردی کنار دست بنده اشکش سرازیر شد... و البته منظورش بیشتر گم شدن راه امام حسین و حسین حسین کردن خلق در ده روز و گناه کبیره و صغیره نمودن در باقی روزهای سال، با این امید که گناهان با دو قطره اشک بر حسین بخشیده می شود ...

و خوب که در آیین مذهبی مردم دقت کنید... یادم اومد از سخنانی که یکی از اقوام دور که استاد دانشگاه تهران است چند وقت پیش منزلشان بودیم. رشته شان، علوم تربیتی و فلسفه است (فوق لیسانس و دکترا دو رشته) صحبت از این شد که اگر قرآن ما و دین ما به صورت یک بستر باز به جهانیان عرضه شود، چقدر قابل پذیرش است و از نظر ایشان، بخش کمی که دستورات اخلاقی است پذیرفته می شود اما بعضی بخش ها در درون سیستم بسته ما تنها پذیرفته است و بر اساس اعتقاداتی با ریشه ای که خودمان نیز نمی دانیم از کجاست و بحث رسید به اینجا که اگر فردا دین در جامعه نقد شود، مردم به دین گرایش دارند برای این که نیازی در درون خودشان براورده کنند (و خدایی می خواهند که همه امور را به وی موصوف کنند و انتظار معجزه از عالم غیب داشته باشند و ...)

و اتفاقا جای شما خالی، شام ساده ای هم دادند ( استانبولی پلو) که دستی به کمک رساندیم برای سفره و شکر خدا از این نعمت ها...

و به نظر می آید که در نهایت هرکسی علمی بر دست گرفته و یا امروز بر منبری سخنی می راند، مردم را فرامیخواند به عقلانیت و منطق و اخلاق و این خود دایره ای وسیع است از مفاهیم مختلف، و من دیگر حوصله نوشتن ندارم تا بعد...

هنر شتاب کوریولیس و سینک ظرفشویی و کف...


راستی، می تونید بگید این تصویر مربوط به نیمکره شمالی زمین هست یا جنوبی؟

علت چرخش آب را می دونید چی هست؟

مهربان باش


 مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند,ولی آنان را ببخش .
 اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,ولی مهربان باش .
 اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت,ولی موفق باش.
 اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,ولی شریف و درستکار باش .
 آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند,ولی سازنده باش .
 اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند,ولی شادمان باش .
 نیکی های درونت را فراموش می کنند.ولی نیکوکار باش .
 بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
 ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم
_____________________
دکتر شریعتی

Firefox 17.0 Released

نسخه نهایی فایرفاکس 17 عرضه شد

می توانید این نسخه را از سایت رسمی موزیلا ، در این آدرس دانلود کنید.

اگرچه بیشتر امکانات افزوده شده به این نسخه برای توسعه دهندگان وب است اما در نسخه جدید امنیت و در بیشتر از بیست مورد، عملکرد بهبود یافته است. نمایش آدرس صفحات در ادامه تغییرات نسخه های قبلی، بهبود یافته؛ علاوه بر آن امکان ارتباط مستقیم با شبکه های اجتماعی مانند فیـس بوک به طور مستقیم از نواز ابزار مرورگر فراهم شده که به طور پیش فرض فعال نمی باشد و در صورت تمایل کاربر فعال می شود...

همچنین برای امنیت بیشتر، امکان توقف پخش خودکار پلاگین هایی مانند فلش در صفحات و فعال شدن آن در صورت کلیک کردن کاربر به این نسخه افزوده شده است. در نسخه جدید همچنین برای افزایش امنیت کابران تنبل! در صورتی که نسخه جاوا یا فلش شما قدیمی باشد (و قطعا دارای حفره های امنیتی، توسط مرورگر غیرفعال می شود و باید نسخه جدید پلاگین ها را نصب کنید)


شعر: در حوالیِ آلزایمر

نامم را به خاطر ندارم
و نمی‌دانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...
.
تختِ بیمارستانی را می‌مانم
که به خاطر نمی‌آورد بیمارانِ مُرده‌اش را...
.
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمی‌دانم پدر پیپ می‌کشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم، یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
.
نام گربه‌ی خواهرم ببری بود، یا روکو؟
کورش پادشاه روم بود، یا پارس؟
در کتابِ تاریخ پنجمِ دبستانمان
لطفعلی‌خان پیروز شد،
یا آغا محمدخان؟
گونه‌ی دختر هم‌سایه که به یازده ساله‌گی عاشقش بودم
چه عطری داشت؟
درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ چه میوه‌ای می‌داد؟
نام دوستِ دوران نوجوانی
که در تصادف مُرد چه بود؟
ناظم مدرسه ما را
گوساله صدا می‌زد، یا کره‌خر؟
.
به اتوبوسی قراضه می‌مانم
که چهره‌ی یکی از مسافرانش را حتا در یاد ندارد...
.
تو را اما به خاطر می‌آورم
و می‌دانم روسری‌ات در دیدار نخست‌مان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطرابِ آمدن جویده بودی!
.
به حافظه دارم هنوز
عطرِ فرانسوی تو و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب می‌گفتی!
می‌توانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ بر نرده‌های خاک گرفته‌ی پارک نشستند
حتا می‌توانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه می‌زد
و چند مُژه
تیله‌ی چشمانت را درخود گرفته بودند.
.
جهان را می‌شود از یاد برد دقیقه‌ای
و می‌توان فراموش کرد
شماره‌ی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمره‌ی تلفن خانه‌ی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.
مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم می‌گذرد و خود را به ندیدن می‌زند
آن‌وقت در بهشت
فرشته‌گان کوچک را توبیخ می‌کند
برای نشانیِ اشتباهی که به او داده‌اند
و در دل به لپ‌های گُل‌انداخته‌شان می‌خندد!
.
فراموش کردنِ تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفس‌ها
که گویی تکرار می‌شوند
تا تو را بسرایند ... 
.
.
___________________________
شعر از یغما گلرویی / منبع: راز سربه مهر