بعضی وقت ها می شینم، فکر می کنم چی بنویسم و از چی بنویسم...
مثلا گاهی فکر می کنم به عدالت و می بینم عدالت چه چشم انداز دور از دسترسیه... بعد دیگه بی خیالش می شم!
بعضی وقت ها هم به آینده فکر می کنم، به کار و تحصیل و ... باز هم همه جا تاریک و مبهمه! پس بی خیالش می شم!
گویا بهتره در حال زندگی کرد و زیاد غم فردا و دیروز و کائنات و ابناء بشر را نخورد به امید روزهای بهتر، اتفاقا همین اندیشه ظهور هم چندان از همین تفکر دور نیست، انسان هایی که همواره در رنج عذاب بوده اند در طول تاریخ البته حق دارند منتظر منجی باشند و امیدوارم روزی منجی های موعود فرابرسند، اگر از ما هم عمری باشد. بماند که این منجی ظاهرا همه کارهایش محدود به همین خاورمیانه است...
بگذریم
فعلا، خیالم به عشق خوش است و بس...
افزونه tab stacking
حتما تجربه مواردی را دارید که تعداد زیادی tab به طور همزمان در یک گروه tab باز باشد و پهنای عنوان tabها به تدریج کمتر می شود تا زمانی که در کنار tabها دو فلش ظاهر می شود و تعدادی از tabها مخفی می گردند در این حالت اگر افزونه tab stacking را نصب کرده باشید، به جای کم شدن عرض نوار عنوان tabها، tabهایی که از tab فعال و در حال مشاهده قرار دارند، بسیار کوچک شده و هیچ tabای مخفی نمی شود. و برای مثال اگر افزونه tab scope را داشته باشید با قرار دادن نشانگر ماوس بر روی tab مروبطه، پیش نمایش آن tab نمایش داده می شود. در این حالت دسترسی سریع به تمامی tabها نیز میسر خواهد بود.
این افزونه همچنین در بخش تنظیماتش، امکان تنظیم حداقل و حداکثر عرض tab ها را نیز در حالت های مختلف امکان پذیر می کند.
" من ختم می کنم به این نکته که این هم یکی از گرفتاری های جامعه ماست که هنوز نفهمیدیم که خاک سعدی شیراز کجاست، پا میشیم میریم شیراز! ما هنوز قبول نکردیم که این بدن کاره ای نیست و اونی که عاشق میشه میره به یه عالم دیگه ای و عشق جاودانه است..."
"عشق به خوبی، گرفتاری هم داره. گرفتاری هاش چیزایی هست که نمیذاره ما به اون ها برسیم..."
" البته اون سیر ظاهری هم در برخی افراد یه احوالی ایجاد می کنه ولی تصورات نباید از ذهن ما بیاد که فکر کنیم اونو اونجا میشه دید! اون رو شما همه جا می تونید، هرکجا که شما دلتون با اون پیوند برقرار بکنه و معرفتی از او پیدا بکنید و دلتون پر بزنه برای او، اون میاد پیش شما..."
"یکی می گفت من عاشق خدا هستم، نمیاد خدا! گفتم نیستی هنوز، اگه باشی خداوند منتظره یکی دلش پر بزنه، فورا میاد. اینقدر هم دلش نازکه خداوند، به محض این که ببینه که تو داری غصه می خوری و میگی من در فراغ تو هستم و تو کجایی، همون موقع میاد. اصلا همون فراغ را او فرستاده قبلا که تو احساس بکنی. وگرنه تو که احساس فراغ اون رو نمی کردی. اگه دیدی دلت تنگ شده برای خدا بدون که اونجاست، بدون که اومده..."
الهی قمشه ای/ نظر درباره زیارت و ... (دانلود)
۱. با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند.
۲. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی ندارد.
۳. گذشت زمان تقریبا داروی هر lمشکلی است؛ به زمان کمی فرصت دهید.
۴. کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست؛ خودتان مسئولید.
۵. زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی آنها برای چه و چگونه است.
۶. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم.
۷. لبخند بزنید؛ شما مسول حل تمام مشکلات دنیا نیستید.
چندتا تی شرت و پیراهن توی کیف سامسونت؛ لپتاپ و خط ایرانسل و ترانس مسافرتی و کمی خوراکی و زیر انداز...
اثاثیه را که شب گذاشتم توی ماشین، تازه اول بی خوابی و فکر بود! به هر ترتیبی خودم را خواب کردم تا بتونم صبح زود بیدار بشم؛
3 بعد از نیمه شب بود؛ موبایل زنگ زد. ساعت رو کم کنی خروس ها بود و سر و صدایی که چهارگوشه محله را برداشته بود! بلند شدم، وضو گرفتم، صورتم را اصلاح کردم و آماده حرکت شدم، لوازم را چک کردم. همه چیز قبلا در کیف گذاشته شده بود و آماده. فقط پنیر بود و نان که در یخچال بود همون موقع گذاشتم در زنبیل...
ساعت 4 بود که نشستم توی ماشین و استارت زدم. بسم الله گفتم و راه افتادم. کسی توی جاده ها نبود و جون میداد برای گاز دادن! و البته من هم گاز ندادم مثل همیشه با آرامش رانندگی کردم و مخصوصا که ترافیک نبود و با خیال راحت می رفتم، عجب حالی دارند این سران کشورها که براشون راه را قرق می کنند! و البته توی جاده های خلوت دزدها هم ممکنه جلوی آدم را بگیرند که باکی نیست...
به سه راه ... که رسیدم، یه نفر وسط خیابون جلوی ماشین دست تکون میداد، حدود پنجاه سالش بود، سوارش کردم. اصولا اگر جایی بدونم مسیر تاکسی و ... نیست تا حد امکان مسافر های توی راه را سوار می کنم.
از تیپ آدم های کنجکاو بود، سلام تموم نشده مقصد را پرسید، گفتم میرم سمت بزرگمهر، ظاهرا مسیرش می خورد، خیلی هم خوب و به خوش شانسی! شروع کرد پرسیدن از این که کجایی هستی و... جوابی ندادم، گفتم همین حوالی؛ دوباره پرسید و با سوال های دیگه ای مخلوط کرد؛ خوشم نیومد، احساس خوبی نداشتم از این کنجکاویش! رادیو روشن بود و قرآن قبل از اذان را پخش می کرد؛ خیلی زیبا و دلنشین بود، محو صداش شدم. خیلی وقت بود این طوری به قرآن گوش نداده بودم مگر صدای قرآن قبل از اذان که از مسجد پخش میشد و توفیق اجباری بود. اما این از نزدیک بود و با طنینی خاص و گیرا، سکوت کردم و دیگه جواب ندادم. کمی پرسید و بعد گفت "ببخشید جوون ناراحتت کردم" و سکوت حاکم شد و طنین قرآنی روح بخش در تاریکی و خلوت ملکوتی سحرگاهان...