گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

گاه نوشت

از یک خیال دور، از یک ذهن درگیر

فانتزیات پریشانی...

چه لذتی داره، چشم ها را ببنیدی و میون این دشت گل بدوی و یه جایی پات گیر کنه، پخش زمین بشی، بیفتی تو آغوش گل ها، غرق بشی در عطر گل ها...

بعد یه پاسبان بیاد و در حالی که تابلوی ورود به محوطه گلزار ممنوع را نشون میده، دستبند به دست و پات را ببنده و ...

در همین حال از خواب بیدار بشی ببینی غرق در گل های قالی شدی! و پتو هم محکم پیچیده دور دست و پات ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد