خانواده یک هفته است که طبق معمول هر سال برای آخر ماه رمضان برنامه سفر شمال ریخته اند و من را هم لاجرم سفارش کرده اند که باید بیایی...
از اولش گفتم، نه ، بله، حوصله ندارم...
امروز صبح که می خواستند بیان، گفتم من نمیام، حوصله ندارم، گرفته ام، شما را هم خسته می کنم... گفتند اصلا کنسل می کنیم و نمیریم و ... و من هم اصرار کردم که بدون من برید، شما که مشهد، مکه، قشم و ... رفتید و من نبودم، این هم یکی از اون سفرها باشه...
گفتند ما نمیریم و کنسل شد و من هم رفتم دانشگاه کلاس داشتم صبح، کلاس که تموم شد رفتم شهرک، بعد تماسی داشتم، چند بار هم از خونه زنگ زدند، پدر و مادر و در صداشون التماس و نگرانی می جوشید و سفارش می کردند، پدرم اولین بار خیلی قربونم رفت، گفت فدات شم...
دلم سوخت، مخصوصا مادرم که من را خیلی می خواد (و به نظرم بیش از دوتای دیگه!) خلاصه داشتند حرکت می کردند و من هم دودل بودم که برم یا نه...
پدر همون موقع تماس گرفت و گفت نمیای؟ دیگه دلم نیومد نه بگم، ظهر بود، برگشتم خونه و ...
توی راه ساکت بودم و همش توی فکر... الان هم همینطور ساکت و آروم ام برای خودم، از خنده ها و لبخندهای همیشگی هم خبری نیست، ولی فکر می کنم پدر و مادر دلشون خوشه...
الان شب هست، تهران، مرقد امام، قبل از اذان مغرب، صدای قرآن...
...یوم تبلی السرائر...
قدر پدر مادر مهربونت را بدون، سفر خوشی را برای تو و خانواده محترمت آرزو میکنم، امیدوارم لبخند همیشگی ات باز بر لبانت بشینه و شادی در کنج قلبت رخنه کنه