بعضی وقت ها می شینم، فکر می کنم چی بنویسم و از چی بنویسم...
مثلا گاهی فکر می کنم به عدالت و می بینم عدالت چه چشم انداز دور از دسترسیه... بعد دیگه بی خیالش می شم!
بعضی وقت ها هم به آینده فکر می کنم، به کار و تحصیل و ... باز هم همه جا تاریک و مبهمه! پس بی خیالش می شم!
گویا بهتره در حال زندگی کرد و زیاد غم فردا و دیروز و کائنات و ابناء بشر را نخورد به امید روزهای بهتر، اتفاقا همین اندیشه ظهور هم چندان از همین تفکر دور نیست، انسان هایی که همواره در رنج عذاب بوده اند در طول تاریخ البته حق دارند منتظر منجی باشند و امیدوارم روزی منجی های موعود فرابرسند، اگر از ما هم عمری باشد. بماند که این منجی ظاهرا همه کارهایش محدود به همین خاورمیانه است...
بگذریم
فعلا، خیالم به عشق خوش است و بس...
گویا صبر پیشه کردن تنها راهه،اونچه گذشته قابل تغییر نیست
بعضی وقتا که به پوچی می رسم سعی می کنم نیمه پر لیوانو ببینم و منتظر فرصت ها باشم، گاهی فرصت ها آرام در می زنند
آفرین، فرصت ها آرام در می زنند